این افراد در طول رشد روند ویژه ای را طی می کنند که نهایتا در نوجوانی و جوانی به این شکل تظاهر خواهد کرد.
با وجدان بودن، مقرراتی بودن، وقت شناسی ، دقت و توجه به ریزه کاریها ،قابل اعتماد بودن و به عبارت مرسوم بین ایرانی ها کمال گرایی Perfectionism از ویژگی های شخصیت موفق O.C.D خواهد بود. این شخصیت در بین زنان و مردان موفق شایع است. ولی متاسفانه در بیماری شخصیت وسواسی، مسائل به شدت غیر قابل تحملی نشان داده می شود.
برخی از این افراد به مدلی تبدیل می شوند که بسیار رقابتی هستند. پر کارند و زود عصبانی می شوند و اغلب در خطر سکته های قلبی و مغزی هستند.
بعضی دیگر در عمق Perfectionism خودشان چنان غرق می شوند که از قافله عقب می مانند. نهایتا این افراد با انعطاف ناپذیری، سختگیری به خویشتن و دیگران، خسیس بودن از نظر اقتصادی و از نظر عاطفی ، محکوم به عزلت و تنهایی خواهند بود .
شخصیت وسواسی روند خاصی است که شخص مبتلا ، در زندگی اتخاذ کرده در حالی که بیماری وسواس یک اختلال هورمونی مغز است که به وسیله دارو درمان می شود.
ویژ گی های شخصیت وسواسی:
1- مشغولیت ذهنی با جزئیات، قوائد، برنامه ، نظم و ترتیب به اندازه ای که خود فعالیت مورد نظر تحت الشعاع قرار بگیرد.
2- کمال گرائی به حدی که مانع به پایان رساندن یک برنامه است.
3- خود را در مسئولیت های کاری و حرفه ای غرق کردن به اندازه ای که جائی در زندگی برای لذت جویی و دوستی باقی نگذارد.
4 - در باره اخلاقیات، وجدان و ارزش های اجتماعی بسیار خشک و غیر قابل انعطاف بوده و به حد غیر معقولی از حد تعادل فراتر می روند.
5- ناتوانی در دور انداختن اشیا وقتی که مصرف متداولی ندارند و تعلق احساسی هم وجود ندارد.
6- عدم توانائی در استفاده از نیروی کار دیگری و همه بار را به دوش خود گرفتن به دلیل این که کار هیچ کس مورد پسند او نیست.
7- به وجه اسفباری در مصرف پول صرفه جویی کردن برای آینده چنانکه گوئی پول فقط برای حل مصیبت های آینده باید ذخیره شود.
8- لجبازی و سخت گیری غیر قابل تحمل برای اطرافیان و انطباق ناپذیری
این افراد اغلب بسیار بلند پروازند، زمان برای آن ها بسیار اهمیت دارد، لجباز اما دقیق هستند. بیش از حد منطقی و قانونی هستند اما متاسفانه تعادل و سازگاری ندارند.
همه چیز باید در حد کمال باشد، تحملی برای خدشه و جائی برای اصلاح در ذهن این افراد موجود نیست. این افراد با خودشان هم بسیار سخت گیرند. پیشوندی که این افراد برای خود و دیگران بسیار بکار می برند " می بایست " است .من می بایست به این نتیجه رسیده باشم، تو می بایست نمره 20 گرفته باشی و از این قبیل.
همه چیز برای این افراد باید دلیل داشته باشد. فکر جای احساس را در ذهن این آدم ها اشغال کرده و در نتیجه بسیاری از کارهای انسان ها که به منظور رفاه و لذت جویی انجام می شود در دنیای این افراد زائد، غیر معقول و احمقانه است. این گروه شدیدا"معتاد به کار هستند و بندرت مرخصی می گیرند مگر به قصد انجام یک کار معقول مثلاً خرید یک خانه یا ....
علیرغم کار بیش از اندازه ای که می کنند و طرحهای دقیقی که می ریزند اغلب نتایج کارشان رضایت بخش نیست چون حاضر به ریسک کردن نیستند و ترس از اشتباه همیشه آنها را عقب نگه می دارد.
این افراد به سرعت به دیگران برچسب می زنند و رفتار آنها را غیر انسانی، احمقانه، خودخواهانه و ... می نامند.
یکی از مشکلات بزرگ آنها جمع کردن وسایل مدرک و چیزهائی است که ممکن است در آینده مصرف داشته باشد.
آسان ترین و شایع ترین احساسی که این افراد نشان می دهند ، احساس خشم و نارضایی و نادرترین احساسی که قادر به نشان دادن هستند عشق ، ملاطفت و دلجویی است.
یکی دیگر از ویژگی های این شخصیت ترس از تغییرات است . آنها تغییر را به عنوان یک آسیب پذیری می انگارند، چرا که نتیجه نهائی ناپیداست. این نحوه تفکر مشکل بزرگی در راه درمان این افراد خواهد بود.
این افراد در سنین بالاتر گرفتار افسردگی میشوند چون خود را آنطور که انتظار داشتند موفق نمی بینند. رابطه آنها با همسر و فرزندانشان نیز آنچنان دلپذیر و جذاب نیست.
درمان
- اولین روش روان درمانی است همراه با منطق و رفتار درمانی
- باید بیاموزند که برای هیچکس آینده مشخص و مطمئن نیست. اضطراب جزئی از زندگی است و کمال گرائی نوعی وهم و تخیل غیر واقعی است.
- پذیرش نقاط ضعف خود و دیگران از طریق روان درمانی، کاهش اضطراب و افسردگی از طریق دارو ، اصلاح اندیشه های مخرب و اعتقادات بی اساس از طریق منطق درمانی پایه های اصلی درمان این افراد را تشکیل می دهند.
به کسانی گفته می شود که بیش از اندازه محتاط و مشکوک هستند. این افراد شایعاً در حال کشف کردن خیانت و تجاوز و بدعهدی دشمنان دوست نما هستند.( البته بقول خودشان ). ولی اگر بی اساسی تهمت هایشان را به آنها ثابت کنیم بلافاصله خود ما هم جزء دشمنان محسوب خواهیم شد.
بعضی از این افراد حتی همسر 60 سالهء خودشان راهم به داشتن ارتباط با باغبان و پستچی و خدمتکار متهم می کنند. وقتی با ناباوری دیگران روبرو می شوند مسئله را پیش خودشان نگه می دارند و با دیگران در میان نمی گذارند. در حالی که رفتار و واکنشهای شان کاملاً تغییر می کند و تلخی و کنایه گوئی تحمل ناپذیری را سبب می شود.
شایعاً می بینیم که حتی اتفاقات پیش پا افتاده ای چون جریمه یا پیچیدن کسی در هنگام رانندگی جلوی آنها یا اعتراض کوچک همسایه به عنوان علامت کاملاً موجهی بر دشمنی و خیانت و غیره تعبیر می شود. این نوع شخصیت در افرادی که دیگران را به بهانه های مختلف به دادگاه می کشانند ، آنها که تبعیضات نژادی قائل می شوند یا بین کسانی که انتقام های وحشتناک می گیرند بسیار دیده می شود.
ویژگی های اخلاقی این نوع شخصیت از این قرارند:
1 - یکی از خصائص انسانی که ما به کرات دیگران را به آن تشویق می کنیم بخشش و گذشت است.
(Forget ، Forgive ) که در این افراد مطلقاً بخشودن و فراموش کردن وجود ندارد
Misinterpretation of others intention -2
تعبیرهای غلط به پندار، گفتار ، و رفتار دیگران چسباندن .
مثال : دستگاه تهویه منزل خراب شده آقایی برای تعمیر آمده، در مقابل سوال میزان هزینه ، جواب داده " برای معاینه و تشخیص پنجاه دلار و تا معاینه نکنم نمی تونم بگم خرجش چقدر می شود." این یک گفتگوی ساده و منطقی است ولی در مورد این افراد مسئله به این سادگی حل نخواهد شد زیرا حتی اگر این شخص پول هم نگیرد و دستگاه تهویه را درست کند بلافاصله یک دلیل احساسی به او نسبت داده می شود ، اگر بگوید فلان قطعه سوخته باید تهیه کنم و باید روز دیگری بیاورم و وصل کنم ،جای شک جدیدی را باز خواهد کرد ....
3 - گرفتاری در رابطه با محل کار : اغلب با کارفرما گرفتاری دارند. از آنجایی که ایجاد ارتباط انسانی در این افراد دچار گرفتاری است با همکارانشان صمیمی نیستند و نهایتاً هر چند کیفیت کار آنها خوب باشد نتیجه چشم گیری نخواهد داشت. اگر کارفرما هستند به علت فقدان محبت و دلسوزی و تعبیرهای ناگوار از رفتار زیر دستان با آنها هم مشکلاتی خواهند داشت.
4 - از نظر عاطفی این افراد اغلب در تنهایی عاطفی به سر می برند. همیشه دیواری از ملاحظه بین این افراد و دیگران وجود دارد ، با والدین، فرزندان، با همسر و دوستانشان. با هیچ کس از صمیم قلب ارتباط عشقی و عاطفی پیدا نمی کنند. راز خودشان را با دیگری در میان نمی گذارند.
5 - بدلیل تهمت های ناروا به همسر و فرزندانشان یا برچسب های خیانت و نادرستی به نزدیکان ،شایعاً درگیری های خانوادگی دارند.
6 - شایعاً در گیر شکایات دادگاهی هستند ، چه این که از دیگران شکایت کرده باشند یا به خاطر انتقام جویی های ناروا از آنها شکایت شده باشد.
از نظر آماری 0.5 تا 2.5 درصد کل افراد در امریکا به این بیماری مبتلا هستند به عکس بیماری های شخصیتی گروه اول که در خانم ها شایعتر است، این بیماری در حدود 70% موارد در آقایان اتفاق می افتد.
30 - 10 درصد بیماران بستری در بیمارستان های روانی و 10- 2 درصد مراجعین به درمانگاههای روانی دولتی به این بیماری مبتلایند. سن شروع بیماری آغاز بزرگسالی است ( حدود 18سالگی) .
پس به طور خلاصه این ها انتظار دارند که مورد تجاوز و تهدید قرار بگیرند ، وفاداری و صداقت نزدیکانشان را مورد سوال قرار می دهند ، رازشان را به کسی بازگو نمی کنند . در گفتگوهای معمولی و بی نظر توهین های پنهانی می بینند. خلاف دیگران را فراموش نمی کنند و نمی بخشند. در مقابل مسائل قابل اغماض خشم بسیار نشان می دهند و تهدید به تلافی می کنند.
درمان این افراد اگر حاضر به معالجه باشند اغلب زمانی است که گرفتار افسردگی یا اضطراب شده باشند و شایعاً پیش از آن که بتوانیم درمانشان کنیم به علت شک و تردید درمان را رها خواهند کرد .
در موارد خاصی بستگان بیمار او را به درمان تشویق می کنند . در برخی موارد قادر به مجبور کردن بیمار خواهند بود و در برخی موارد نهایتأ از درمانهای دارویی بدون اطلاع بیمار استفاده می کنند ، که در مورد کسانی که تحت سرپرستی قانونی دیگری هستند یا سن آن ها از 18 سال به پایین باشد موجه و قابل انجام است در حالی که گروه کثیری از این افراد خود کفا و قانوناً بالغ شناخته شده اند و هر گونه درمان بدون رضایت آنها غیر قانونی است.
قدم اول درمان ایجاد ارتباط صادقانه و حمایت گرانه از طرف یک تراپیست است. زمانی که فرد مبتلا به درمانگر خودش اعتماد کرد و توانایی درمیان گذاردن رازش را پیدا کرد می بینیم که چقدر این موجود به ظاهر خودکفا از ناامنی، آسیب پذیری، ضعف و احساس حقارت رنج می کشد. روان درمانی شخصی در نهایت با گروه درمانی همراه خواهد شد و در صورت نیاز حاضر به مصرف دارو هم خواهند بود.
اگر شما بعد از خواندن متن زير ، حتي به وجود 2 گزينه از مراتب زير در وجود خودتان متوجه شديد حتما" به يك متخصص بيماري هاي خواب مراجعه كنيد .
1- در طول روز من اغلب خسته و خواب آلود مي باشم .
2- من نمي توانم بخاطر بياورم كه يك خواب شبانه كامل و راحت يعني چه؟
3- به من گفته مي شود كه من در خواب خروپف مي كنم .
4- من احساس افزايش وزن در اين اواخر دارم .
5- من بعضي وقت ها مشكل تمركز حواس دارم .
6- مردم به من مي گويند ، خيلي بد قول شده ام .
7- هم بستر من ، مي گويد كه من بعضي وقت ها ايست تنفسي دارم .
8- هنگام رانندگي احساس عميق خواب آلودگي مي كنم .
9- هنگام خواب ، روياهاي نامناسب و عذاب آوري مي بينم .
10- بعضي وقت ها كه از خواب بيدار مي شوم ، احساس سستي و زمين گيري مي كنم .
11- احساس ضعف مي كنم و يا وقتي كه بشدت مي خندم و يا گريه مي كنم زانوهايم خم مي شود .
12- بعضي وقت ها هم كه مي خواهم بخوابم و يا به خواب بروم پاهايم به طور غير قابل كنترل شروع به لرزيدن مي كند .
13- هم بسترم مي گويد هنگام خواب ، من شروع به لگد انداختن و خروپف كردن مي كنم .
14- دائما" و هر شب خواب هاي ترسناك و وحشتناك مي بينم .
15- اغلب در طول شب كه بيدار مي شوم ، مجددا" نمي توانم بخوابم .
16- اغلب براي به خواب رفتن مشكل دارم .
17- در مفاصل بدنم احساس دردي مي كنم كه نمي گذارد بخوابم .
18- اغلب با سوزش قلب و يا با طعم بسيار بد دهان از خواب بيدار مي شوم .
19- اغلب با سردرد هاي شديد از خواب بيدار مي شوم .
20- غرايض جنسي در من كاهش يافته است .
21- اخيرا" در من فشار خون بالا تشخيص داده شده است .
از آن جا كه مقاله حاضر متكفل بيان انگيزش شخصيت ايمن از ديدگاه اسلام است، ابتدا شايسته است تعريفى از مسأله ايمنى و امنيت روانى از ديدگاه علم روان شناسى، همچنين از ديدگاه متون دينى ارائه گردد، آن گاه موضوع اصلى مورد بررسى قرار گيرد.
مفهوم ايمنى
ايمنى همان احساس رهايى از ترس و اضطراب و احساس اطمينان و اعتماد به توانايى ها و تأمين نيازهاى فعلى و آتى است.( ) به عبارت ديگر شخص در درون خود احساس اطمينان و احساس ارزشمندى دارد.( ) از ديدگاه متون دينى، احساس امنيت آن حالت اطمينان روان و نداشتن خوف و ترس است( )، اصل اين است كه كلمه امن در آرامش قلب به كار برده شود.( ) از اين روست كه اصل و ريشه كلمه ايمان همان امنيت، آرامش و نداشتن خوف، وحشت و اضطراب است.( )
شخصيت ايمن از منظر روان شناسان انسانگرا
آلپورت (G.W.Allport,1897-1967) معتقد است كه داشتن هدف هاى درازمدت و تلاش براى آينده، كانون وجود آدمى را تشكيل مى دهد. انسان سالم و ايمن همواره به بارورى، تجربه هاى تازه و كشف مسائل جديد نيازمند است. شخص ايمن و سالم آن قدر احساس ايمنى مى كند كه حاضر به آزمايش تجربه هاى گوناگون مى شود تا اعتبار آن ها را در آزمايشگاه زندگى روزمره اش بيابد. آلپورت در اين زمينه، جمله اى معروف دارد: «رستگارى تنها از آنِ كسى است كه پيوسته در پى هدف هايى باشد كه سرانجام، به طور كامل به دست نمى آيند.»( )
راجرز (G.Ragers) انگيزه اصلى وجود آدمى را همان صيانت، فعليت و اعتلاى تمامى جنبه هاى شخصيت مى داند و آن را علاقه به فعليت بخشيدن يا علاقه به تحقق توانايى هاى بالقوّه ناميده است. راجرز از اين علاقه چنين ياد مى كند: «در بشر، ميلى ذاتى براى آفرينندگى وجود دارد. مهم ترين آفريننده هر انسان، خود اوست.»( )
از ديدگاه فروم (E.Fromm 1900-1980)، انگيزش شخصيت ايمن و سالم عبارت از «ارضاى نيازهاى روانى» است، اما نه به هر طريقى; شخص ايمن و سالم نيازهاى روانى اش را از راه هاى صحيح و سازنده تأمين مى كند.( )
مزلو (A.Maslow 1908-1970) انگيزش اصلى و اساسى شخص ايمن و سالم را «خودشكوفايى»( ) مى داند. در نظر وى، انسان ايمن به حدّ كافى نيازهاى اساسى خود را تأمين كرده است; به گونه اى كه انگيزش اصلى او گرايش به خودشكوفايى است. خودشكوفايى به منزله شكوفايى مداوم توانايى ها، استعدادها و ظرفيت هاست ودر همه اوقات، در طول زندگى ادامه مى يابد.( )
شخصيت ايمن از نظر اسلام
ديدگاه هاى روان شناسان مذكور ـ فى الجمله ـ مورد تأييد اسلام است، اما اسلام افق هاى والاترى در اين زمينه مطرح مى كند و مسأله را بسيار عميق تر و ريشه دارتر معرفى مى كند. اسلام معتقد است كه عشق به كمال مطلق، انگيزش اصيل و اساسى انسان است. در اين جا، لازم است ابتدا واژه هاى «كمال»، «مطلق» و «كمال مطلق» تعريف شود:
«كمال» هر چيزعبارت از رسيدن آن چيز به فعليت و وضعيتى است كه با آن سازگار است. به تعبير ديگر، هر وجودى زمينه ها و استعدادهاى وصول به فضيلت هايى را دارد كه متناسب با آن شىء وسازگار با سرشت واستعدادهاى درونى اوست.
«مطلق» در لغت، به معناى رهايى شتر از عقال و قيد و بند براى آزاد بودن در چريدن يا يافتن آب و نيز به معناى رهايى و آزادى اسير آمده است و «اطلاق» به معناى عدم قيد و رهابودن از هر بستگى است.( )
«كمال مطلق» به معناى كمالى است بى قيد، بى حد و بى نهايت. مقصود از اين اصطلاح در ادبيات و فرهنگ اسلامى، وجود خداوند متعال است; يعنى ذات مستجمع جميع كمالات و صفات جلال و جمال به نحو على الاطلاق.( )
توضيح آن كه هر موجودى كمالى مخصوص به خود دارد. موجود هر چه پيچيده تر بوده و استعدادهاى متنوع ترى داشته باشد، كمال لايق او هم دقيق تر است. از اين رو، كمال انسان ـ از اين حيث كه داراى قوا و استعدادها و تمايلات بس گوناگون و پيچيده اى است ـ خود بسى دقيق مى باشد. عارف سترگ، امام خمينى(رحمه الله)، معتقد است كه عشق به كمال در نهاد هر انسانى وجود دارد. بنابراين، چنين عشقى فطرى است. عشق به كمال آن چنان در رفتار و زندگى انسان ها مشهود است كه هيچ كس نمى تواند آن را انكار نمايد. «قلب در هيچ مرتبه از مراتب و در هيچ حدى از حدود، رحل اقامت نيندازد. اين كمال جويى پيوسته روزافزون است. آن كس كه كمال را در سلطنت و قدرت ديد، به هر قدرت و سلطنتى كه رسيد، دل را در گرو سلطنتى بالاتر مى بيند و آن كه فريفته و شيفته جمال زيبا و رخسار دل فريبى شد، اگر از جميل تر و دلبرى دلرباتر نشانى جست، دل سپرده او گشت. اين مجمل، تو خود مفصلش را بخوان. پس همگان با يك دل و يك زبان گوياى اين حقيقتند كه ما عاشق كمال مطلق هستيم.»( )
از منظر امام(رحمه الله)، انسان هر كمال و محبوبى را كه براى فرونشاندن عطش فطرت عشق به كمال، به سوى آن شتابان مى رود، همچنان در خوداشتياق به موجودى برتر و بالاتر را مى يابد و در هر مرتبه اى كه پاى مى نهد، راهى گشاده تر در برابر خود مى بيند. اين افزون خواهى و نارضايتى از كمالات نارس و ناقص، خود دليلى آشكار بر اين است كه او جوياى كمال مطلق است و عشق او جز در پاى معشوق حقيقى و كامل آرام نمى گيرد.
از همين جا، مى توان نتيجه گرفت كه بروز و ظهور استعدادها و ظرفيت هاى بالقوّه انسان باحركت در مسيررسيدن به كمال مطلق حاصل مى شود و ظهور هر يك از استعدادها خود كمالى نسبى و بين راه است وهركدام انسان راگامى به مطلوب نهايى نزديك مى كند.
شهيد مطهرى(رحمه الله) در اين باره مى نويسد: «اين كه انسان دنبال چيزى مى رود و بعد كه واجدش شد، شوقش از بين مى رود، بلكه حالت تنفّر و دل زدگى پيدا مى كند، دليلش آن است كه آنچه انسان در عمق دلش مى خواسته اين نبوده و خيال مى كرده اين است. به عبارت ديگر، انسان كمال مطلق را مى خواهد، انسان از محدوديت ـ كه نقص و عدم است ـ تنفّر دارد; چون به هر كمالى كه مى رسد، اول همان بارقه كمال نامحدود او را به سوى اين كمال محدود مى كشاند، خيال مى كند مطلوب و گم شده اش اين است. وقتى كه مى رسد، آن را كم تر از آنچه مى خواست، مى بيند; باز دنبال چيز ديگرى مى رود; چون خواسته اش از اول كامل تر از آن چيزى است كه دنبال آن مى رفته و اگر انسان به كمال مطلق خودش ـ يعنى به آن كه در نهادش قرار داده شده است ـ برسد، در آن جا آرام مى گيرد، ديگر دل زدگى و تنفّر هم پيدا نمى كند; چون آن جا ديگر محدوديت و نقص نيست.»( )
بنابراين، فراتر و برتر از همه دل بستگى ها، ميل نهايى ويژه در ژرفاى وجود انسان نسبت به خدا و در سوى اوست كه متأسفانه براى بسيارى از روان شناسان ناشناخته مانده است. اين ميل نه از گونه احساس و نه از گونه عواطف، بلكه از اين هر دو لطيف تر و پنهان تر است و از آن جا كه كمال نهايى انسان به آن وابسته است، شكوفا كردن آن نيز اختيارى و به دست خود انسان ميسور است. اين انگيزه همان انگيزه كمال مطلق طلبى است كه به خاطر ويژگى و امتياز خاصش نسبت به ساير انگيزه هاى انسان، از آن به عنوان «فراانگيزه» ياد مى شود.
تفاوت انسان ايمن و غيرايمن
اما آنچه ذكرش در اين جا حايز اهميت است پرداختن به اين سؤال است كه اگر انگيزه كمال مطلق جويى در نهاد همه انسان ها وجود دارد، چه فرقى است بين انسان ايمن و سالم با شخص ناايمن و فاقد سلامت؟
به اين سؤال چند جواب مى توان داد:
1. درست است كه اين انگيزه در تمام انسان ها وجود دارد، اما درجه فعليت و توجه به آن متفاوت است و به صورت هاى گوناگون بروز و ظهور مى كند:
اول: به صورت يك نيروى محرّك ناآگاهانه كه در عمق جان انسان جاى دارد، هر چند خود انسان از وجود آن غافل است و نسبت به آن معرفت و توجه بالفعل ندارد و به تبع آن، نمى تواند بهره چندانى از آن ـ در شكوفا نمودن استعدادهايش ـ ببرد.
دوم: انگيزه و علاقه اى كه به شكل آگاهانه براى افراد متعارف حاصل مى شود و همه مؤمنان كم و بيش از آن برخوردارند. اين نيرويى است كه اصالتاً به بهره مند شدن صحيح از نعمت ها و دفع ناملايمات و بالعرض به خداوند تعلق مى گيرد.
سوم: مرتبه كامل اين انگيزه براى اولياى خدا و كسانى است كه مرتبه معرفتشان درباره خداوند كامل شده است. اينان به معدن عظمت الهى متصلند( ) و دايم در شور و نشاطند; چون به بى نهايت و كامل مطلق وصل شده اند( ) و از اين رو چيزى كم ندارند( ) و هر چه بخواهند مى شود.( ) سرور و آرامش و بهجتى كه آنان دارند، احدى از انسان ها ندارد.( )
اگر بخواهيم اين سه طيف از انسان ها را از لحاظ ايمنى و سلامتى مورد بررسى قرار دهيم بايد بگوييم: دسته دوم و سوم در محدوده سلامت و ايمنى واقع شده اند، با اين تفاوت كه دسته سوم به نهايت ايمنى رسيده اند و ـ به اصطلاح ـ انسان هايى كامل هستند و دسته دوم به طور نسبى، سالم و داراى درجاتى از ايمنى مى باشند. اما دسته اول به دليل وجود غفلت و عدم شناخت و توجه به ابعاد ظرفيت ها و استعدادهاى وجودى خود، در زمره افراد غيرسالم و ناايمن به حساب مى آيند; چون قدم اولِ ورود به حيطه سلامت و امنيت، نبود غفلت و درك استعدادهاى بالقوّه خويش است، در حالى كه غافل، از درك و شناخت ظرفيت وجودى خود عاجز است و به تبع آن، دست رسى به ابزار و روش تحقق استعدادهاى خود را نيز ندارد. چنين انسانى در اضطراب و احساس ناايمنى به سر مى برد.
2. دومين جواب اين است كه انسان هاى سالم و ايمن در تشخيص مصاديق كمال و كمال هاى نسبى و كمال نهايى دچار اشتباه نمى شوند، اما افراد ناايمن به دليل وجود غفلت و عدم ارضاى نيازهاى اصيل و ناتوانى در بارور نمودن استعدادهاى خويش ـ كه خود كمال هاى متوسط و بين راه است ـ و در تشخيص مصاديق كمال، دچار لغزش و اشتباه مى شوند; تصور مى كنند هر لذتى كمال است يا هر علمى، كمال نهايى است يا هر جميلى بالاترين جمال را داراست، به خصوص اين كه اين گونه افراد گاهى در كمال هاى نسبى و واسطه اى متوقف مى شوند; مثلاً، تمام توجهشان به رياست و مقام است; نه به غير از آن به چيزى دل مى بندند و نه مى دانند قدرت و رياستى با كيفيت بالاتر هم وجود دارد. در اثر غفلت و جهل، نمى توانند درك كنند كه دارايى مطلق، قدرت مطلق و لذت مطلق( ) يعنى چه، چنين افرادى در اثر حجاب و زنگار، عقلشان از شناخت تفصيلى كمالات ناتوان است و از آن جا كه حركت به سوى كمالات مافوق، اكتسابى است و در پرتو تلاش آگاهانه واختيارى حاصل مى شود، شخص ناايمن ابزار لازم و توان كافى براى رسيدن به كمالات بالاتر را ندارد.
خلاصه اين كه «فطرت عشق به كمال مطلق در همه افراد بشر موجود است، اگرچه در تشخيص كمال و اين كه محبوب و كمال حقيقى چيست با يكديگر اختلاف دارند. انسانى ثروت را كمال حقيقى و ديگرى قدرت و شهرت را محبوب حقيقى خود مى پندارد و افراد ديگر علم و جمال را. همگى اين ها خطاى در تطبيق مى كنند و به دنبال كمال موهوم مى روند و آن را كمال حقيقى مى پندارند.»( )
خلاصه و نتيجه
از نظر اسلام، انسان جز يك كشش فطرى ويژه بيش تر ندارد كه همان انگيزه خداجويى يا كمال مطلق جويى است. بر اساس اين نگرش، گونه هاى مختلف انگيزه هاى والاى بشرى از قبيل دوست داشتن، عدالت، حق، صدق، كرامت، زيبايى، جاودانگى و نفرت از ظلم، باطل، ناقص و زشتى همه در راستاى انگيزه خداجويى ديده مى شود. از اين رو، اين انگيزه، اصيل ترين، والاترين و شامل ترين انگيزه انسانى است كه هيچ انگيزه ديگرى با آن برابرى نمى كند. بنابراين، اگر براى انگيزه هاى والاى بشرى، سلسله مراتبى در نظر گرفته شود انگيزه كمال مطلق جويى در بالاترين مرتبه جاى مى گيرد. البته خود اين انگيزه داراى مراتبى است و هر چه مرتبه اش بالاتر باشد، درجه بيش ترى از شدت، پاكيزگى، صفا و كمال را داراست. اين انگيزه در مدارى نه تسلسلى و تكرارى، بلكه بر حسب استعدادها، شايستگى ها و تلاش ارادى انسان با حركت تصاعدى به سوى هدف نهايى نزديك تر مى گردد
«شخصيت» يک «مفهوم انتزاعي» است، يعني آن چيزي مثل انرژي در فيزيك است که قابل مشاهده نيست، بلکه آن از طريق ترکيب رفتار (Behavior) ، افکار (Thoughts) ، انگيزش (Motivation) ، هيجان (Emotion) و … استنباط ميشود. شخصيت باعث تفاوت (Difference) کل افراد (انسانها) از همديگر ميشود. اما اين تفاوتها فقط در بعضي «ويژگيها و خصوصيات» است. به عبارت ديگر افراد در خيلي از ويژگيهاي شخصيتي به همديگر شباهت دارند بنابراين شخصيت را ميتوان از اين جهت که «چگونه مردم با هم متفاوت هستند؟» و از جهت اين که «در چه چيزي به همديگر شباهت دارند؟» مورد مطالعه قرار داد.
از طرف ديگر «شخصيت» يک موضوع پيچيده است ولي از زمانهاي قديم براي شناخت آن کوششهاي فراواني شده است که برخي از آنها «غيرعملي» ، بعضي ديگر «خرافاتي» و تعداد کمي «علمي و معتبر» هستند. اين تنوع در ديدگاهها به تفاوت در«تعريف و نگرش از انسان و ماهيت او» مربوط ميشود. هر جامعه براي آنکه بتواند در قالب فرهنگ معيني زندگي کرده ، ارتباط متقابل و موفقيت آميزي داشته باشد، گونههاي شخصيتي خاصي را که با فرهنگش هماهنگي داشته باشد، پرورش ميدهد. در حالي که برخي تجربهها بين همه فرهنگها مشترک است، بعيد نيست که تجربيات خاص يک فرهنگ در دسترس فرهنگ ديگر نباشد.
شخصيت از ديدگاه مردم
واژه «شخصيت» در زبان روزمره مردم معاني گوناگوني دارد. يکي از معاني آن مربوط به هر نوع «صفت اخلاقي يا برجسته» است که سبب تمايز و برتري فردي نسبت به افراد ديگر ميشود مثلا وقتي گفته نميشود «او با شخصيت است» يعني «او» فردي با ويژگيهايي است که ميتواند افراد ديگر را با «کارآيي و جاذبه اجتماعي خود» تحت تأثير قرار دهد. در درسهايي که با عنوان «پرورش شخصيت» تبليغ و داير ميشود، سعي بر اين است که به افراد مهارتهاي اجتماعي بخصوصي ياد داده ، وضع ظاهر و شيوه سخن گفتن را بهبود بخشند با آنها واکنش مطبوعي در ديگران ايجاد کنند همچنين در برابر اين کلمه ، کلمه «بيشخصيت» قرار دارد که به معني داشتن «ويژگيهاي منفي» است که البته به هم ديگران را تحت تأثير قرار ميدهد، اما در جهت منفي.
در اجتماع گاهي به جاي اين کلمات از مترادف آنها «شخصيت خوب يا بد» صحبت ميشود که هر يک ويژگيهايي را ميرسانند و گاهي از کلمه شخصيت به منظور توصيف بارزترين ويژگي افراد استفاده ميشود مثلا وقتي گفته ميشود«او پرخاشگر است» يعني ويژگي و خصوصيت غالب «او» پرخاشگري است. در کنار اين موضوعات گاهي کلمه شخصيت جهت «احترام» به چهرههاي مشهور و صاحب صلاحيت «علمي ، اخلاقي يا سياسي» بکار ميرود نظير «شخصيت سياسي ، شخصيت مذهبي و شخصيت هنري و …».
شخصيت از ديدگاه روانشناسي
ديدگاه روانشناسي در مورد «شخصيت» چيزي متفاوت از ديدگاههاي «مردم و جامعه» است در روانشناسي افراد به گروههاي «با شخصيت و بيشخصيت» يا«شخصيت خوب و شخصيت بد» تقسيم نميشوند؛ بلکه از نظر اين علم همه افراد داراي «شخصيت» هستند که بايد به صورت «علمي» مورد مطالعه قرار گيرد اين ديدگاه به«شخصيت و انسان» باعث پيدايش نظريههاي متعددي از جمله : «نظريه روانكاوي كلاسيك (Classical Psychoanaly Theory) ، نظريه روانكاوي نوين (Neopsychoanalytic Theory) ، نظريه انسان گرايي (Humanistis Theory) ، نظريه شناختي (Cognitive Theory) ، نظريه يادگيري اجتماعي (Social-learning Theory) و … » در حوزه مطالعه اين گرايش از علم روانشناسي شده است.
ماهيت شخصيت و انسان
يکي از جنبههاي با اهميت در «روانشناسي شخصيت» که در «نظريههاي شخصيت» منعکس شده است برداشت يا تصوري است که از ماهيت «انسان و شخصيت او» ارائه شده است (يا ميشود). اين سوالها با ويژگي اصلي انسان ارتباط ميکنند و همه مردم ( شاعر، هنرمند ، فيلسوف ، تاجر ، فروشنده و …) همواره به روش به اين سوالها پاسخ ميدهند؛ بطوري که ميتوانيم بازتاب همه جانبه آنها را در «کتابها ، تابلوهاي نقاشي ، و در رفتار و گفتارشان» ببينيم و روانشناسي شخصيت و نظريه پردازان اين حوزه نيز از آن مستثني نيستند. اين موضوعات را ميتوان در جدول زير خلاصه کرد.
نقش وراثت زيستي در رشد شخصيت
وراثت به منزله مواد خام شخصيت است. اين مواد به اشکال مختلف شکل ميپذيرند. بعضي از هماننديهاي موجود در شخصيت و فرهنگ انسان ناشي از وراثت است، مثلا هر گروه انساني ، مجموعه نيازها و قابليتهاي زيستي مشترک و يکساني به ارث ميبرد. اين نيازها ، شامل اكسيژن ، غذا ، آب، استراحت ، فعاليت ، خواب ، پرهيز از شرايط هولناک و اجتناب از درد و نظاير آن است.
اهميت محيط طبيعي در رشد شخصيت
محيط طبيعي نيز بر شخصيت تأثير ميگذارد، زيرا افراد تا حد وسيعي سطح کارآيي خود را که براي حفظ حياتش ضروري است، از محيط ميگیرد واقعیت امر این است که در هر محیط طبیعی ، انواع مختلف شخصیت و فرهنگ ، و در محیطهای طبیعی کاملاً متفاوت ، فرهنگهای مشابهی ملاحظه میشوند.
رابطه فرهنگ و شخصیت
بعضی از تجربههای فرهنگی بین همه افراد انسانی مشترک است. از تجربههای اجتماعی مشترک بین اعضای یک جامعه معین ، یک صورت بندی ویژه شخصیتی پدید میآید که شاخص و معرف شخصیت بیشتر اعضای آن جامعه است و اصطلاحا شخصیت نمایی (Modal Personality) یا شخصیت اساسی (Basic Personality) یا رفتار اجتماعي (خوی اجتماعی) (Social Character) خوانده میشود. این مفاهیم به ویژگیهای فرهنگی مشترکی که همه اعضای یک جامعه در آنها سهیماند، اشاره میکنند.
نقش تجربه گروهی در رشد شخصیت افراد
کودک نوزاد به صورت یک ارگانیسم به دنیا میآید. با اخذ و کسب مجموعهای از نگرشها و ارزشها ، تمایلات و بیزاریها ، هدفها و مقاصد ، و یک مفهوم عمیق و ناپایدار از اینکه چه نوع شخصی است، به تدریج یک موجود انسانی مبدل میشود. همه این ویژگیها را از طریق فراگرد اجتماعی شدن بدست میآورد. این فراگرد ، یادگیری او را از حالت حیوانی به شخصیت انسانی تغییر میدهد. به عبارت دقیقتر ، هر فرد از طریق فراگرد اجتماعی شدن ، هنجارهای گروههای خود را میآموزد تا اینکه یک خود مشخص که او را بیهمتا میسازد، پدید میآید. شاید بتوان گفت که تشكيل تصور خود ، مهمترین فراگرد در رشد شخصيت به شمار میرود.
اهمیت تجارب شخصی در رشد شخصیت
چرا کودکانی که در یک خانواده پرورش مییابند، حتی اگر تجربههای یکسانی هم داشته باشند، با یکدیگر متفاوتاند؟ نکته مهم این است که آنان تجربههای یکسانی نداشته ، بلکه در معرض تجربههای اجتماعی از برخی جهات مشابه و از برخی جهات نامشابه قرار گرفتهاند. تجربه هرکس بیهمتاست. بدین معنا که هیچ کس دیگر بطور کامل ، نظیر آن تجربه را ندارد. یادداشت دقیق تجربههای روزانه کودکان یک خانواده میتواند گوناگونی تجربههای آنان را به خوبی آشکار سازد. هر كودك اولاً ، وراثت زیستی بیهمتایی دارد که کسی دیگر عینا نظیر آن را ندارد، ثانیاً ، از مجموعه بیهمتای تجربههای زندگی برخوردار است که باز ، کسی دیگر ، عینا از آن برخوردار نیست.
1- علاقه مند به وقايع پيرامون خود.
2- رو راست و معمولا پر حرف.
3- عقيده خود را با عقايد ديگران مقايسه ميكند.
4- اهل عمل و پيشقدمي در كارها.
5- بسهولت دوستان جديدي يافته و يا با يك گروه خود را وفق ميدهد.
6- افكار خود را بيان ميكند.
7- علاقه مند به افراد جديد.
8- بزرگترين وحشت وي آن است كه نكند پس از يك فاجعه هولناك آخرين بازمانده بشـر روي زمين باشد (ترس از قطع ارتباط با دنياي خارج و مردم.) تنهايي براي وي بسيار آزار دهنده ميباشد.
9- از تعامل و ارتباط برقرار كردن با ديگران انرژي ميگيرند.
10- خوش مشرب بوده اما زياد احساساتي نيستند.
11- ريسك پذيرند، سريع تصميم مي گـيـرند، اجتماعي هستند، درك آنها آسان است، شخصيت آنها در خلوت و حضور ديگران يكسان است، معاشرتي هستند.
12- پس از آنكه حرف خود را زدند به گفته خود مي انديشند. علاقه مند به كار گروهي. نقل هر مجلس مي بـاشنـد. موسيقي با صداي بلند و فعاليتهاي هيجان انگيز را بيشتر دوست دارند.
13- رنگهاي روشن را بيشتر دوست دارند. بيشتر از اعمال ديگران خشمگين ميگردند تا خودشان. اطلاعات شخصي خود را بسادگي با ديگران قسمت مي كـنند. رويكرد سريع الوصول را بيشتر ترجيح مي دهـنـد. تنها از روي تجارب زندگي خود درس مي گيرند و نه عبرت گرفتن از ديگران.
14- 57 الي 60 درصد از جمعيت را تشكيل ميدهند.
الــبته خصوصيات فوق هيچ ارتباطي با اعتماد نفس داشتن فرد برونگرا ندارد يك برونگرا ممكن است اعتماد بنفس پاييني داشته باشد.
1- علاقه مند به احساسات و افكار خودشان. نياز به داشتن قلمرو شخصي. كـم حرف، ساكت و متفكر.
2- دوستان زيادي ندارد. در ارتباط برقرار كردن با افراد جديد مشـكل دارد. عـلاقـه مـند به سكوت و تمركز. از ديد و بازديد هاي غير منتظره و ناگهاني بيزار است.
3- كارايي وي در تنهايي بيشتر است. بـزرگترين وحشت وي آن اسـت كـه در يـك جــمع شلوغ قرار گيريد. ترس از آنكه فرديت خود را از دست بدهد. از فـعالـيتهاي انفرادي انرژي ميگيرد.
4- در بيـن انـبـوه مـردم بودن آنها را خسته مي كنـد. بـيشتـر از دسـت كـرده خـودشـان خشمگين ميگردند تا ديگران. معمولا كمرو هستند. دركشان مشكل است. اهـل ايــده و عقايد نو.
5- شـخصيتي مـتمايز در خلوت خود و در حضور ديگران دارند. مشـتـاق و احسـاسـاتـي مي باشند. معمولا احساساتشان را بيان نميكنند. در جـمع نا آشنا ساكت اما در جمع دوستان خود راحت مي بـاشنـد. تـمركزشان قوي است. براي تصميم گيري به زمان نياز دارند. پيش از حرف زدن مي انديشند.
6- از در ميان گذاشتن اطلاعات شخصي خود با ديگران ممانعت ميكند. مايل به رويكــرد آهسته اما دقيق مي بـاشد. بـا مشـاهـده درس مي آموزد (عـبــرت از ديگران) و پس از آموختن روش زندگي، زندگي خود را آغاز ميكند.
7- 25 الي 40 درصد از جمعيت را تشكيل ميدهند.
اين خصوصيات هيچ ارتباطي با کمرویی درونگرايان ندارد ممــكن است آنها خيلي هم با اعتماد بنفس باشند. %65 نوابغ را درونگرايان تشكيل ميدهند.
افراد را از لـحاظ آنكه چگونه اطلاعات كسب ميــكنند به دو گروه حسگر و الهام گر ميتوان تقسيم كرد:
حس گرها
تــمركز بر دنـيـاي فـيــزيكي، با حواس پنجگانه خود زندگي مي كنـنـد، شـواهــد عيني و محسوس را مي بينند، علاقـــمند به آن چه كه هست، واقع بين، عملگرا، درك جزئيات، تنها بديهيات و مشهودات را ميبيند، در زمان حال زندگي ميكند، نياز به دانستن حقايق و شواهـد دارد، سـاده و مــحافظـه كار و سنتگرا، لذات فيزيكي را بيشتر دوست دارد، بـا اعتماد بنفس، جاي جنگل درختان را مي بيند، معمولا بانكدار، پليس، ورزشكار، جراح و خلبانان جزو اين گروه ميباشند. علاقه مند به درك جزئيات.
الهام گرها
تمركز بر جهان معنوي و ذهني، از حس ششم، نداي درون و حدس و گـمـان اسـتـفـاده ميكنند، انتزاعي، علاقــمند به آنچه كه مي تواند وجود داشته باشد، آرمانگرا، خيالباف، علاقه مند به درك مفاهيم و كليات، ماوراء امور را مي نـگرد، از قياس، استعاره و تشبيه استفاده مي كند، بيشتر در گذشته و آينده سير مي كـند، تئوريسين و متفكر، اصـيل و پيچيده، علاقمند بـه چيزهاي جديد و غير متعارف،شكاك. هنرمندان، دانشمند، شاعران و فيلسوفان جزو اين گروه ميباشند. جاي درختان جنگل را ميبيند.
اكـنـون مـي تـوان افـراد را از لــحـاظ شـيوه تصـميـم گـيـريشان بـه دو گروه انـديشـه ورز و احساسي تقسيم بندي كرد:
انديشه ورزان
به واقعيت ارزش مي نهد، در تصميم گيري از منطق استفاده ميـكند، علاقمند به اهداف و ايده ها، متوجه استدلال غلط ديگران مي شود، پيروي از ذهن عقلگرا، صـادق در بيان افكارشان، نسبت به ديگران سختگير، رفتارشان با ديگران عدالت آميز است، معمولا به آنها برچسب سنگدل و بي احساس ميزنند، حرفهاي ديگران را بدل نمي گيرند، عينـي، منتقد، جو رسمي و مبتني بر منطق را ترجيح ميدهنـد، بــي احساس، ارزيابي ديگران برمبناي قوه دركشان ميباشد، مهندسان، دانشمندان و مديران جزو اين گروه ميباشند.
احساسي ها
ارزش نهادن به هارموني، در تصـمـيم گـيري خـود از احسـاسـات فـردي خـود اسـتـفـاده ميكنند، هنگامي كه ديگران احتياج به كمك و پشتيباني دارند متوجه آن مي گـردنــد، با قلب رئوف و احساساتي خود زندگي ميكنند، معـمولا حقيقت را پنهان ميكند تا شخص مقابل خود را آزرده خاطر نكنند، مهربان با ديگران، رحيم و بـخشـنــده نسبت به ديگران، به آنها برچسب احساساتي و ضعيف و سست ميزنند، حرفهاي ديگران را بدل ميگيرنـد، ذهني، همدل و دلسوز، جو دوستانه و گرم را ترجيح مي دهـنـد، نـازك نارنجي، ارزيابي ديـگران بر مبناي اخلاقيات، علاقمند به ديگران و احساساتشان. پـرستـاران، مـعـلـمـان، هنرمندان و كشيشها در اين گروه قرار دارند.
حال مـي توان افراد را از لحاظ آنكه زندگي خود را چگونه ميگذرانند و نحوه نگرش آنها به زندگي به دو گروه انتخابگر وسبكباران تقسيم بندي كرد:
انتخابگران
مصمم، سريع تصميم ميگيرند، زندگي را استوار و قابل كنترل مي كـنـنـد، پروژه ها را به سادگي به اتمام مي رسـانـد، سـازمـان يـافـته و منظم، جدي، قابل پيشبيني، از زمان بنديها و جداول زماني بعنوان راهنما سود مي برد، از امور غير مترقبـه بــيزار مي باشد، سخت كوش، تـمايـل دارد كـارها را هر چه زودتر بـه پـايـان بـرسـانـد، وظيـفـه شـنــاس و مسئوليت پذير است، ميتواند خيلي كوته فكر نيز باشد.
سبكباران
پيش از تصميم گيري ابتدا به شرايط خو گرفته و اطلاعات گرداوري مي كـنـد، زنـدگــي را انعطاف پذير و بدون تنش سپري مي كند، ترجيح ميدهد پــروژه را آغاز كند اما معمولا آن را به اتمام نمي رساند، در هم ريخته و بي نظم، بي خيال، هر كـاري پيـش بيايد انجام ميدهد، با فراغت خاطر كامل كارها را به انجام ميرساند، از اتـفاقات غافلگير كننده و غير منتظره لذت ميبرد، دمدمي مزاج است، پشت گوش انداز، بيش از حد روشنفكر اسـت، بي مسئوليت و وظيفه نشناس، غير قابل پيش بيني، از قـوانـيـن بـيزار و خواهان آزادي است.
شناخت نقاط عطف در زندگى و شخصيت و ساختار روحى جوان،نيازها، عوامل تاثيرگذار، موانع بازدارنده، و آگاهى از شاخصهاى رشد و كمالدر جوان و نوجوان، ضرورتى است كه هم جوانان در شكلدهى حيحشخصيتخويش، سخت نيازمند آنند و هم اولياء و مربيان تربيتى و آموزشىو نيز مراكز و محافلى كه مساله جوان در حوزه مسؤوليت آنان مىگنجد.
شخصيت
عدهء كمي از مردم را مي بينيم كه از وضع خود كاملا راضي اند، بيشتر افراد معتقدند كه از ويژگيهاي مرموزيكه براي موفقيت اجتماعي لازم اند، برخوردار نيستند. در بين اين ويژه گيهاي مطلوب صفتي است كه آن را معمولا ((شخصيت)) مينامند.در نظر روانشناسان، معناي كلمهء شخصيت فراتر از صفت جذابيت است كه ما را وادار ميكند در مورد دارندهء آن بگوييم كه (( فردي با شخصيت است.))
شخصيت يك فرد از تمام صفات او تشكيل يافته است.
از انواع صفت نام ميبريم
انواع صفت: ثابت قدمي، عجله، معاشرتي بودن، ميهن دوستي، مانند صفات ديگر كه علاقهء انسان را بيان ميكند مثل: زيبايي شناسي، ورزش دوستي و غيره. از جملهء صفات مهم خُلق و خو را ميتوان نام گرفت. اين صفات شامل ويژه گيهاي مثل : خوش بيني و بد بيني، زودرنجي و تُرشرويي، تحريك پذيري و ملايمت است.
در مورد صفات شخصيتي
در بارهء صفات شخصيتي، دو بُعد از شخصيت را روانشناسان مد نظر ميگيرند كه يكي، ( برون گرايي ٍExtraversion ) و ديگري ( درون گرايي Intraversion ) ميباشد. از سالهاست كه هيچ بُعدي از شخصيت به اندازهء بُعديكه به وسيلهء اين دو كلمه بيان ميشود، جلب توجه نكرده است.
روانشناس مشهور آلماني بنام كارل گوستاف يونگ ( Carl Gustav Jung) برون گرايي و درون گرايي را چنين تعريف ميكند :
برون گرا ، شخصي است كه بيشتر به اشيا و اشخاص جهان بيرون علاقمند است، و درون گرا، شخصي است كه بيشتر به افكار و احساسات خود علاقه دارد. برون گرا در زمان حال زندگي ميكند، به دارايي و موفقيت خود ارزش قايل است ، ولي درون گرا در آينده زندگي ميكند و به ملاكها و عقايد خود ارج مي نهد. برون گرا به جهان محسوس و قابل لمس علاقمند است، در حاليكه درون گرا به نيروهاي زير بنايي و قوا نين طبيعت علاقه دارد. برون گرا اهل عمل است، داراي عقل متعارف و درون گرا اهل تخيل و ادراك شهودي است. برون گرا مايل به عمل است و به آساني تصميم ميگيرد، در حاليكه درون گرا تحليل و طرح را ترجيح ميدهد و پيش از تصميم گيري ترديد نشان ميدهد.
اما روانشناسان عيني گرا به اين معتقدند كه برون گرايي و درون گرايي بطور واقعي بيان كنندهء يك صفت نيست، بلكه سه صفت را معيار قرار ميدهند:
1 ـ ميل به تفكر در برابر ميل به عمل
2 ـ ميل به تنهايي در برابر ميل به جامعه
3 ـ آماده گي براي استقبال از خطر در برابر راضي بودن به وضع موجود
خلاصه، شخصيت عبارت است از تركيب پيچيده اي از نيرو هاي دروني كه شيوه اي را قالب ريزي ميكند تا فرد به آن شيوهء آن نوع شخص بودن را كه هست، ادامه بدهد.
شخصيت، نظام آرزو ها و مقاصدي است كه شيوهء شخصي فرد را در مورد سازگاري با محيط خود تشكيل ميدهد. انگيزه ها، كليد هايي هستند كه در را به روي شناخت كاملتر ساخت و كار كرد شخصيت و همچنين رشد خلق و خوي هيجاني باز ميكنند. شخصيت، فكتور هايي هستند كه در رفتار و خاطر انسان رول بازي ميكنند و تا دير زمان باقي ميمانند.
بميان آمدن شخصيت
عوامل جنيتكي و وراثت و تعليم و تربيهء ماحول و اجتماع ايكه انسان در آن بزرگ ميشود، رول مهم و بارز را در بوجود آمدن شخصيت او بازي ميكنند. بعضي خواص و صفت هاي شخصيت در جريان انكشاف قابل تغير مي باشند.
شخصيت را ميتوان تست و آزمايش نمود. ذريعهء تست و آزمايش فكتور هاي روشن ميشوند كه شخصيت انسان را معرفي ميكنند.
شخصيت از ديدگاه فرويد
فرويد روانشناس معروف معتقد بود كه طفوليت و تجربه هاييكه انسان در طفوليت انجام ميدهد بالاي شخصيت او رول مهم را بازي ميكنند و اثر ميگذارند. مراحلي را كه اطفال ميبايست در طفوليت بشكل سالم طي نمايند و اين عمل صورت نميگيرد، مثلا : فعاليت هاي ( اورال ) بازي هاي كودكانه ايكه در آن اطفال اشيا را بدهن ميبرند و يا با سينه و پستان مادر بازي ميكنند و همچنان فعاليت هاي ( انال ) كه آشنايي با بدن ودانستن رفع حاجت وآميزش با محيط زيست است، واز اين قبيل مسايل . فرويد ميگويد كه اگر اين فعاليت ها در دوران كودكي بشكل درست عملي نشوند، انسان در بزرگسالي دوچار مشكلاتي ميشود كه بالاي شخصيت او اثر ميگذارد. از ديدگاه فرويد دورهء طفوليت بسيار مهم است.
ديد روانشناسي مدرن علمي امروز
روانشناسي مدرن علمي امروز معتقد است كه شخصيت عوامل جنيتيكي دارد و تربيهء فاميل و جامعه رول مهم را در ساختن شخصيت بازي ميكند.
پسوشوتيراپي ( ( Psychotherapie
در مورد تغير شخصيت و اوصاف آن رول دارد، اما صد در صد صدق نميكند.
در قسمت تيراپي عمل چنين است كه در ابتدا شخص تمام سرگذشت هاي دورهء طفوليت را با اتفاقات آن به روانشناس حكايت ميكند. روانشناس از خلال صحبت ها و حكايات شخص تمام نكات مهم و عمده را كه اين شخص در دورهء كودكي از دست داده است و فقدان اين نكات بالاي شخصيت شخص اثر گذاشته، يادداشت كرده مطابق آن به تداوي و تيراپي ميپردازد.
نظر مكتب هاي ديگر روانشناسي در اين باره
روانشناسي مدرن امروزي به اين نظر است كه هرگاه در شخصيت نواقصي كشف ميشود، بجاي اينكه به دورهء طفوليت مراجعه شود بايد همان نكته زير تداوي و تيراپي قرار بگيرد. بطور مثال شخصي از يك حيوان ترس دارد. در اين صورت اول عكس اين حيوان را براي شخص نشان داده، در مورد آن چند كلمه راجع به خصوصيات آن حرف زده ميشود، بعدا در صورت امكان مردهء همان حيوان را برايش نشان ميدهند تا اين شخص با خاطر آرام كه حيوان مرده است، او را از نزديك تماشاه كند، بعدا زندهء همان حيوان را در داخل يك شيشه گذاشته جلو روي شخص قرار ميدهند و در قدم بعدي حيوان را از شيشه خارج ساخته نزديك شخص ميگذارند و با ا لاخره تا اينكه اين حيوان را روي دست اين شخص ميگذارند و به اين شكل ترس او را از بين ميبرند.
يك روانشناس خوب از خلال صحبت با شخص طرف بخوبي درك ميكند كه چه كمبوديها در شخصيت طرف مقابل وجود دارد.
در این شاخه از روان شناسی ابعاد مختلف شخصیت، جنبه های ادراكی، هیجانی، ارادی و بدنی افراد و چگونگی سازگاری فرد با محیط مورد مطالعه قرار می گیرد.
تعاریف مختلفی از شخصیت ارائه شده است که هر یک بر وجهی از شخصیت تأکید کردهاند. هیلگارد شخصیت را «الگوهای رفتار و شیوههای تفکر که نحوه سازگاری شخص را با محیط تعیین میکند» تعریف کرده است در حالی که برخی دیگر «شخصیت» را به ویژگیهای «پایدار فرد» نسبت داده و آن را بصورت «مجموعه ویژگیهایی که با ثبات و پایداری داشتن مشخص هستند و باعث پیش بینی رفتار فرد میشوند» تعریف میکنند.شخصیت (Personality) از ریشه لاتین (Persona) که به معنی «نقاب و ماسک» است گرفته شده است و اشاره به ماسک و نقابی دارد که بازیگران یونان و روم قدیم بر چهره میگذاشتند و این تعبیر تلویحا به این موضوع اشاره دارد که «شخصیت هر فرد ماسکی است که او بر چهره خود میزند تا وجه تمایز (تفاوت) او از دیگران باشد». شخصیت به همه خصلتها و ویژگیهایی اطلاق میشود که معرف رفتار یک شخص است، از جمله میتوان این خصلتها را شامل اندیشه ، احساسات ، ادراک شخص از خود ، وجهه نظرها ، طرز فکر و بسیاری عادات دانست. اصطلاح ویژگی شخصیتی به جنبه خاصی از کل شخصیت آدمی اطلاق میشود.
نظری اجمالی به تعاریف شخصیت، نشان میدهد که تمام معانی شخصیت را نمیتوان در یک نظریه خاص یافت. برای مثال کارل راجرز شخصیت را یک خویشتن سازمان یافته دایمی میدانست که محور تمام تجربههای وجودی بود. یا گوردن آلپورت شخصیت را مجموعه عوامل درونی که تمام فعالیتهای فردی را جهت میدهد تلقی کرده است. واتسن شخصیت را مجموعه سازمان یافتهای از عادات میپنداشت و زیگموند فروید، عقیده داشت که شخصیت از نهاد(ID)، خود(Ego) و فراخود(Super ego) ساخته شده است.
تاریخچه مطالعه روانشناسی شخصیت
کوشش دانشمندان برای توصیف و طبقهبندی منش آدمی را میتوان در یونان باستان ردیابی کرد. در عهد باستان، تفاوت افراد را از نظر خلق و مزاج به غلبه یکی از مزاجهای چهارگانه(خون، صفرای سیاه، بلغم و صفرای زرد) نسبت میدادند و بر این اساس، افراد را به چهار سنخ یا تیپ شخصیتی: دموی مزاج، سوداوی مزاج(مالیخولیایی)، بلغمی مزاج و صفراوی مزاج طبقهبندی میکردند. بدین ترتیب، ضمن اینکه افراد به سنخهای مختلف شخصیتی طبقهبندی میشدند علت تفاوتهای فردی نیز توجیه میشد. این نظریه تا قرن 19 همچنان دوام یافت.
نظریههای شخصیت، طی دوران شکلگیری خود مانند هر پدیده دیگری تحت تاثیر عوامل مختلف تاریخی قرار گرفتهاند. از آن میان، چهار عامل نقش موثری داشتهاند که عبارتند از: پیشرفت طب بالینی اروپا، روشهای روانسنجی، روانشناسی رفتارگرایی و روانشناسی گشتالت. علاوه بر این عوامل تاریخی، عوامل معاصر موجود نیز در روانشناسی شخصیت تاثیر گذاشتهاند. از جمله این عوامل میتوان از پیدایش یا تکامل رشتههایی مانند روانشناسی میانفرهنگی، فرایندهای شناختی، روانشناسی در پهنه زندگی(تمام مدت عمر) و انگیزش نام برد.
روانشناسان شخصیت برای مطالعه و تحقیق، از چهار نوع داده استفاده میکنند که عبارتند از: دادههای مربوط به سوابق زندگی فرد، دادههای جمعآوری شده توسط مشاهدهگر، دادههای حاصل از آزمونها و دادههای حاصل از گزارشهای شخصی. هر یک از روانشناسان، نوعی از این دادهها را ترجیح میدهند. اما همه آنها در مورد فایده بالقوه هر یک از انواع چهارگانه دادهها تردیدی ندارند.
ديدگاه انسان گرايي برروي تجربيات زمان حال و ارزش وجودي كل انسان ،خلاق بودن،آزاد بودن،و همچنين توانا بودن انسان براي حل مشكل خود تاكيد مي كند .
ديدگاه انسان گرايي از دو ديدگاه فلسفي ريشه مي گيرد :
اول روان شناسي وجودي ،كه رويكردي است براي درك تجـربه هاي جديدتر مشخص، وضعيتهاي وجودي او و نياز به تمرين آزادي در يك جهان پر هرج ومرج.
دوم رويكرد پديدار شناختي است كه بر تجربه هاي خصوصي افراد تاكيد مي كند . به عبارت ديگر هرفردي داراي دنياي مخصوص خود است و واقعيت براي هرفرد چيزي جزء همين ديدگاه مخصوص او نيست.
شناخت انسان سالم و به دست دادن ملاکی منطقی و علمی در این باره دغدغه دیرپای انسان بوده است. از این رو طبیعی است که تاریخ اندیشه بشری از تئوریها, آرزوها, توهمات و اسطوره هایی در این زمینه پر باشد. چنانکه ادیان الهی و مکتبهای فکری, فیلسوفان, عارفان و پیشوای ان دینی و اجتماعی, هر کدام به گونه ای, این مسأله را در نظر داشته و درباره آنها سخن گفته اند.
روان شناسان, با تمام گونه گونی مکتبها و جامعه شناسان, با تفاوت دیدگاه هاشان دراین باره به پژوهش و نگارش پرداخته اند. به همین دلیل حتی اشاره ای کوتاه به همه دیدگاه ها نیازمند نگاشتن کتاب یا کتابهایی حجیم است, از این رو در این مقاله نمی توان انتظار تفصیل یا پردازش به همه نظریه ها را داشت و ناگزیر باید به گزینش و انتخاب رو آورد.
● تعریف سلامتی و شخصیت سالم
سازمان جهانی بهداشت w . h . o که هدف خود را (حصول عالی ترین سطح ممکن بهداشت برای همه مردم) تعیین کرده است, در باره بهداشت و سلامتی, در اساسنامه خود این گونه آورده است:
(حالت رفاه کامل جسمانی, روانی و اجتماعی است, نه صرفاً فقدان بیماری یا علیلی.)
این تعریف با آن که نشان می دهد منظور از سلامتی فقط بیمار نبودن نیست, و در عین حال که سمت وسوی تلاش برای سلامتی را مشخص می کند, خود هیچ چیزی درباره این که چگونه می تواند چنان رفاهی را, در تمام زمینه ها به دست آورد ارائه نمی کند و آن را به عهده پژوهشگران گ ذاشته است, که البته پژوهشگران و محققان نیز در هر دو میدان, یعنی بهداشت جسم و بهداشت روان گامهای جدی برداشته اند و ما در این نوشته به بخشی ازآن تلاشها و دستاوردها در خصوص انسان و شخصیت سالم که پایه بهداشت روان است اشاره خواهیم داشت.
● تفاوت انسان سالم با انسان آرمانی
این نکته شایان توجه است که بین انسان سالم و انسان آرمانی یا انسان کامل (به اصطلاح عارفان) تفاوت است, هنگامی که درباره انسان کامل (کامل در اصطلاح عرفان) سخن می گوییم, سخن از انسانی است که به عالی ترین درجه انسانیت رسیده است, تمام نیروهای معنوی بالق وه او به (فعلیت) رسیده اند, اما آن گاه که از انسان سالم سخن می گوییم, صحبت از کسی است که در مسیر درست زندگی قرار گرفته است, فرق نمی کند در کجای کار باشد, در آغاز یا میانه راه و یا به قله رسیده باشد. بنابراین می توان گفت (انسان سالم) تعریفی عام تر دارد, ز یرا هر انسان کاملی, انسان سالم نیز هست, اما شاید بسیاری از افراد سالم در راه کمال باشند و با کمال مطلوب فاصله داشته باشند. به هر حال, صاحب نظران در تعریف سلامت جسمی معتقدند که سلامت جسمی این است که شخصی در مسیر رشد طبیعی قرار گرفته باشد, نیازهای ضروری آن تأمین شود, قسمتی از آن به دلیل اختلال از انجام کار خویش باز نماند و سبب اختلال در تمام سازمان بدن نشود, و از همه مهم تر این که احساس درد و رنج و نقص در اعضای بدن وجود نداشته باشد.
اگر سلامتی روانی را هم با همین دیدگاه تعریف کنیم باید بگوییم:
سلامتی روانی این است که شخص در مسیر رشد طبیعی روانی قرار گرفته و موانع رشد روانی از سر راه او برداشته شده باشد, تمام نیازهای ضروری روانی او تأمین شده باشد و از همه مهم تر این که احساس ناخوشایند نقص, درد و افسردگی روانی او را (زیر فشار) قرار ندهد.
بنابراین سلامت; یعنی قرار داشتن در مسیر رشد و بهره وری صحیح, به فعلیت رسیدن استعدادها, بدون نقص و درد و رنج فرساینده, و انسان سالم, کسی است که از نظر جسمی و روانی در مسیر رشد و بهره وری از استعدادها و توانهای خویش قرار گرفته باشد و موانع رشد روانی و جسمی . نقص, درد, ناراحتی شدید و افسردگی او را رنج ندهد.
این سلامتی چگونه به دست می آید؟ این پرسش که تاکنون هزاران طبیب, روان پزشک و روان شناس در باره آن اندیشیده اند و البته پزشکان در زمینه بیماریهای جسم و روشهای درمان به نقطه نظرهای همگون و هماهنگ دست یافته اند, در حالی که روان کاوان و روان شناسان در زمینه ش ناخت علل بیماریهای روان و راههای درمان آن, اختلاف بیش تری دارند و این نشأت یافته از پیچیدگی ماهیت روان آدمی است, ولی با این حال تلاشهای صورت گرفته بی فرجام نبوده است.
● مکتب های روان شناسی انسان گرا
روان شناسی دارای مکتب ها, گرایشها و شاخه های بسیاری است, ولی پیش از اشاره به تفاوت های مکتب های روان شناسی لازم است تأکید کنیم که هر کدام از این گرایشها و مکتبها برای خود فلسفه و جهان بینی خاصی درباره انسان دارند. به قول کارل راجرز (هر جریان در رو ان شناسی, فلسفه ضمنی خاص خود را درباره انسان دارد.)
▪ از لحاظ فلسفی, روان شناسی به دو گروه عمده تقسیم می شود:
۱) نمایان گر سنت تجربی: ساخت گرایی ـ رفتارگرایی
۲) نماینده سنت دکارتی آرمان گرا: کنش گرایی, روان شناسی های گشتالت و هورمیک.
آلپورت در تقسیم بندی فلسفی و ریشه های دورتر مکاتب روان می نویسد:
اجداد ساخت گرایی و رفتارگرایی, هابز, لاک, هارتلی, جیمز, استوارت میل, بین, ماخ و اثبات گرایی منطقی, و در علوم طبیعی هلمهولتز بوده اند و اجداد کنش گرایی, روان شناسی های گشتالت و هورمیک: لایب نیتز, کانت, برنتاند, هوسرل و ویندلباند می باشند.
مکتب روان کاوی دارای عناصری از هر دو سنت است, و قدرت نسبی آنها نیز بر طبق نظامهای روان کاوی متغیر است.
مفهوم یا تصور ذهنی از انسان رابطه نزدیکی با زیربنای فلسفی مکتب دارد. این مفهوم به طرز خاصی از طریق موضوع مکتب, رابطه بدن و ذهن را آشکار می سازد. تا حد زیادی نارضایتی از تصور انسان که بطور تلویحی در روان شناسی معاصر مطرح است موجب شده که در دو دهه اخیر جهت گیری های جدیدی همچون جهت گیری انسان گرا و پدیدار شناختی ـ اصالت وجودی, به طور ناگهانی پدید آید.
با این که هیچ کدام از مکتبهای روان شناختی بدون پایه فلسفی نیست, ولی برخی تلاش کرده اند روان شناسی را نیز مانند فیزیک و دیگر علوم طبیعی دانشی کاملاً تجربی قلمداد کنند و از همان روشها در تحقیقهای روان شناسی بهره ببرند.
روان شناسی که در آغاز به جای مطالعه سلامت روان به بررسی بیماری روانی پرداخت, تا مدتها مطالعه استعداد بالقوه آدمی را برای کمال نادیده گرفت, اما در سالهای اخیر, شمار روزافزونی از روان شناسان به قابلیت کمال و دگرگونی در شخصیت آدمی روی آورده اند.
(روان شناسان کمال) که بیش تر آنها خود را روان شناسان انسان گرا می دانند, با دیدی نو به ماهیت انسان می نگرند. انسانی که آنها می بینند با آنچه که رفتارگرایی و روان کاوی , یعنی شکل های سنتی روان شناسی ترسیم می کنند, متفاوت است.
روان شناسان کمال با دیده انتقادی به این سنتها می نگرند, چرا که معتقدند نگرش رفتارگرایی و روان کاوی به ماهیت انسان محدود است, و اعتلایی را که آدمی می تواند بدان دست یابد, نادیده می انگارد.
این منتقدان مدعی اند که رفتارگرایی, آدمی را چون ماشین می بیند, یعنی (نظام پیچیده ای که با شیوه های قانونمند رفتار می کند.) انسان به منزله ارگانیسمی منظم, ترتیب یافته و برنامه ریزی شده, با خود انگیختگی و سرزندگی و خلاقیت و چون دماپای (ترموستات) تصویر شده است. روان کاوی نیز تنها جنبه بیمار یا درمانده و ناتوان طبیعت آد می را عرضه داشته است, زیرا کانون توجهش رفتار روان نژند و روان پریش است.فروید و پیروان تعالیم وی نیز اختلالات عاطفی و نه شخصیت سالم, یعنی بدترین و نه بهترین وجه طبیعت انسان را مورد بررسی قرار دادند.نه روان کاوی و نه رفتارگرایی از استعداد بالقوه آدمی برای کمال, و آرزوی او برای بهتر شدن از آنچه هست, بحثی نکرده اند. در واقع, این نگرش ها تصویر بدبینانه ای از طبیعت انسان به دست می دهند. رفتارگرایان, آدمی را پاسخگوی کنش پذیر محرکهای بیرونی, و روان کاوان, او را دستخوش نیروهای زیست شناختی و کشمکش های دوره کودکی می پندارند.
اما آدمی از نظر روان شناسان کمال, بسی بیش از اینهاست.
حامیان جنبش استعداد بشری سطح مطلوب کمال و رشد شخصیت را فراسوی بهنجاری می دانند و چنین استدلال می کنند که تلاش برای حصول سطح پیشرفته کمال, برای تحقق بخشیدن یا از قوه به فعل رساندن تمامی استعدادهای بالقوه آدمی ضروری است. به سخن دیگر رهایی از بیماری عاطفی, یا نداشتن رفتار روان پریشانه برای این که شخصیتی را سالم بدانیم, کافی نیست. نداشتن بیماری عاطفی تنها نخستین گام ضروری به سوی رشد و کمال است, و انسان پس از این گام, راهی دراز در پیش دارد.
ییکی از مهم ترین و برجسته ترین سخنگویان روان شناسی انسان گرایی و یا به تعبیر خود او (نیروی سوم) میان دو نیروی دیگر, یعنی مکتب رفتارگرایی و مکتب تحلیل روانی, آبراهام هارولد مزلو(abraham harold maslow) است. و دیگری دکتر ویکتور فرانکل, البته طرفدران این مکتب بسیارند, وما به دلیل اختصار فقط به نظریات این دو تن در این باره اشاره می کنیم.
نفوذ پیشینیان بر روان شناسی انسان گرایی
در نخستین سالهای دهه 1960 جنبشی در روان شناسی امریکا بوجود آمد که به عنوان روانشناسی انسان گرایی یا نیروی سوم شناخته شده است. این جنبش قصد آن نداشت که مانند بعضی از دیدگاههای نو فرویدیها یا نو رفتارگرایان شکل تجدید نظر شده یا انطباق یافتهای از مکتبهای فکری موجود باشد. بر عکس چنانچه از اصطلاح نیروی سوم استنباط میشود، روانشناسی انسان گرایی میخواست جای دو نیروی عمده روانشناسی یعنی رفتارگرایی و روانکاوی را بگیرد.
پیش بینی اندیشههای روان شناسان انسان گرا را مانند همه جنبشها میتوان در آثار روانشناسان پیشین یافت. « فرنتز برنتانو » اظهار داشته بود که روان شناسی باید هشیاری را به عنوان یک کیفیت یکپارچه مطالعه کند. « اوزالد کولپه » هم به روشنی نشان داد که تجربههای هشیار چندان ساده و ابتدائی هم نیستند. « ویلیام جیمز » در مورد تمرکز بر هوشیاری و توجه به کلیت فرد پافشاری کرد. روانشناسان گشتالت بر تجربه هشیار به عنوان زمینه درست و مفیدی برای مطالعه روان شناسی اصرار داشتند. در پیشینه روانکاوی نیز تعدادی از پایههای مواضع انسان گرایانه وجود دارند. آدلر ، هورنای ، اریکسون و آلپورت با دیدگاه فروید مبنی بر اینکه افراد زیر نفوذ نیروهای ناهشیار قرار دارند، مخالف بودند. آنها بر این باور بودند که ما در درجه نخست موجوداتی هشیاریم و دارای اختیار و اراده آزاد هستیم.
ظهور روان شناسی انسان گرایی
همانند دیگر جنبشها در روانشناسی نوین به نظر میرسد که روح زمان موجب میشود که اندیشههای پیشایند به یک جنبش واقعی تبدیل شود. روانشناسی انسان گرایی ظاهرا بازتابی از ندای ناآرامی و نارضایتی جوانان سالهای دهه 1960 علیه جنبشهای ماشین گرایی و ماده گرایی فرهنگ معاصر غرب بود. جنبش روانشناسی انسان گرایی به وسیله تاسیس مجله روان شناسی انسان گرایی ، در سال 1961 ، انجمن روان شناسی انسان گرایی امریکا در سال 1962 و شعبه روانشناسی انسان گرایی انجمن روان شناسی امریکا در سال 1971 قوام یافت، اما برخلاف تمامی سمبلها و خصائص یک مکتب فکری ، روانشناسی انسان گرا عمدا یک مکتب نشد. این قضاوت خود روانشناسان انسان گراست که با گذشت سه دهه از آغاز جنبش در گردهمایی سال 1985 که برای بحث درباره ماهیت این رشته تشکیل شده بود، بیان داشتند.
● روان شناسان انسان گرا
دکتر ویکتور فرانکل
چنانکه گفته شد, یکی از چهره های سرشناس روان شناسی انسان گرا, دکتر ویکتور فرانکل می باشد. او متولد ســال ۱۹۰۵ در وین و دارای دکترای m. d (پزشکی) و ph. d (روان پزشکی) و بنیان گذار مکتب (یا روش) معنی درمانی (logotherapy) و از طرفداران نیروی سوم یا مک تب انسان گرایی می باشد.
تأکید عمده فرانکل بر اراده معطوف به معنی (willto meaning) می باشد.
او با آن دسته از موضعهای روان شناسی و روان پزشکی که وضعیت انسان را حاصل غرایز زیستی یا کشمکش های دوره کودکی یا هر نیروی دیگری می دانند به شدت مخالف است.
تصویر (فرانکل) از طبیعت انسان خوشبینانه است. به نظر او ما انسانها آدمکهای ماشینی کوک شده ای نیستیم تا تنها پاسخهایی را که به ما آموخته اند بازگوییم [مثل نظریه رفتارگرایان] یا محصول تغییرناپذیر روشی که آداب تخلیه را به ما آموخته اند, یا سایر تجربه های دور ان کودکی نیستیم [که روان کاوی فرویدی مدعی آن است]. گذشته بازدارنده و محدود کننده ما نیست, از گذشته رها هستیم. بازیچه صرف عوامل اجتماعی و فرهنگی یا پیرو کور باورها و آداب و رسوم هم نیستیم, سرانجام, شرایط محیطی هر اندازه دشوار باشد و هر اندازه هم جسم ما را بیازارد, باز به طور کامل مسلط بر ما نیست. و ما فاعل مختار هستیم.
او معیار نهایی رشد و پرورش شخصیت سالم را در اراده معطوف به معنای زندگی و نیاز مداوم انسان به جست وجو می داند, اما نه جست وجو برای خویشتن, بلکه برای معنایی که به هستی ما منظوری ببخشد, که نتیجه آن (فرارفتن از خود) است. هر چه بیش تر بتوانیم از خود فرارویم ـ خود را در راه چیزی یا کسی ایثار کنیم ـ انسان تر می شویم, تنها از این راه می توان به راستی خود شد.
جست وجوی معنی, مسؤولیت شخص را به دنبال دارد, تا با احساس مسؤولیت و آزادانه با شرایط هستی خویش رویا رو شویم. و در آن منظوری بیابیم, زندگی پیوسته ما را به مبارزه می طلبد, پاسخ ما نباید سخن و اندیشه, بلکه باید عمل باشد.
او زندگی بدون معنی را, روان نژندی اندیشه زاد (noogenic neuroses) می خواند; ویژگی این حالت نبودن معنی, هدف و منظور در زندگی و احساس تهی بودن است. اینها به جای آن که در زندگی احساسی سرشار و پرتپش داشته باشند, در خلأ وجودی به سر می برند, وضعیتی که به اعتقاد فرانکل در عصرنوین متداول است, او در فرهنگهای بسیاری درجامعه های سرمایه داری و کمونیستی, شواهد خلأ وجودی می بیند که به ویژه در ایالات متحده آمریکا به سرعت گسترش می یابد. و راه حل این مشکل, یافتن معنی زندگی است و گرنه به بیماری روانی محکوم خواهیم بود. او می نویسد:
(ظاهراً عده زیادی از ما (چرا) ی زندگی خود را از دست داده ایم. و به همین سبب تجربه (چگونه) ی وجودمان, هر چند سرشار از رفاه و وفور باشد, دشوارتر شده است.)
بنابراین بیماری روانی نتیجه محتوم نداشتن معنی در زندگی و نیافتن معنای زندگی است.
از نظر فرانکل سه راه معنی بخشیدن به زندگی متناظر با سه نظام بنیادی ارزش هاست:
سه نظام بنیادی ارزش ها از نظر (فرانکل) ۱) ارزش های خلاق ۲) ارزشهای تجربی ۳) ارزش های گرایشی هستند.
ارزش های خلاق و تجربی با تجربه های غنی شده سرشار و مثبت انسانی ـ غنای انسانی از راه آفرینش یا تجربه ـ سر و کار دارد. اما در اوضاع و احوال منفی مثل مرگ و بیماری که نه زیبایی در آن به تجربه می آید و نه مجال آفرینندگی هست, چگونه می توان معنایی یافت؟ در این ج ا پای ارزشهای گرایشی به میان می آید, در موقعیتهایی که دگرگون ساختن آنها یا دوری گزیدن از آنها در توان ما نیست, یعنی در شرایط تغییرناپذیر سرنوشت, تنها راه معقول پاسخگویی, پذیرفتن است. شیوه ای که سرنوشت خود را می پذیریم, شهامتی که در تحمل رنج خود و وقاری ک ه در برابر مصیبت نشان می دهیم, آزمون و سنجش نهایی توفیق ما به عنوان یک انسان است.
معنی در زندگی شاید در لحظات خاصی وجود داشته باشد, نه در همه ساعات زندگی. همان گونه که کوه را با بلندی قله آن می سنجند, معنی دار بودن زندگی را هم باید با اوجهای آن, و نه حضیضهایش سنجید. به نظر فرانکل حتی لحظه اوج ارزش تجربی می تواند سراسر زندگی انسان را س رشار از معنی سازد.
● انگیزش شخصیت سالم
در نظام فکری فرانکل تنها یک انگیزش بنیادی وجود دارد; (اراده معطوف به معنی) و آن چنان نیرومند است که می تواند همه انگیزشهای انسانی دیگر را تحت الشعاع قرار دهد. اراده معطوف به معنی برای سلامت روان حیاتی است. در شرایط حاد در زندگی بی معنی, دلیلی برای ادامه زیستن نیست.معنای زندگی برای هر کس یکتا و ویژه تفکر اوست, در افراد مختلف و از لحظه ای تا لحظه دیگر تفاوت پیدا می کند. هر وضعیتی تنها یک پاسخ دارد.
● معنی جویی و تنش
جست وجوی معنی می تواند وظیفه ای آشوبنده و مبارزه جویانه باشد و تنش درونی را افزایش دهد, نه کاهش. این تنش شرط سلامت روانی است. اشخاص سالم همواره در تلاش رسیدن به هدفهایی هستند که به زندگی شان معنی می بخشد. و پیوسته با هیجان یافتن مقاصدی تازه رویارو هستند. زندگی خالی از تنش و رو به ثبات, محکوم به روان نژندی اندیشه زاد است.
● فرارفتن از خود
او انسان را دارای دو توانمندی منحصر به انسان می داند, (یعنی خود ـ تعالی و از خود رهیدن. این دومی بیان کننده توان و ظرفیت فرد است برای رها یا آزاد ساختن خویش ازخود (نفس). )
کسانی که در زندگی معنی می یابند به حالت (فرارفتن ازخود) می رسند که برای شخصیت سالم واپسین حالت هستی و رسیدن به بالاترین درجه مرحله زندگی به حساب می آید.
او درباره طبیعت انسان (از خود فرارونده) می نویسد:
(انگیزش اصلی ما در زندگی, جست وجوی معنی نه برای خودمان, بلکه برای معناست; و این مستلزم (فراموش کردن) خویشتن است, انسان کامل بودن یعنی با کسی یا چیزی فراسوی خود پیوستن. او (فرارَوی) را به توانایی چشم به دیدن همه چیز جز خودش تشبیه می کند, مگر این که چشم آب مروارید آورده و بیمار شده باشد, که در این صورت فقط خودش را می بیند.)
● اثر معکوس لذت جویی و تلاش برای تحقق خود
درباره لذت جویی و تحقق خود, او معتقد است هر چه بیش تر خوشبختی را هدف خویش قرار دهیم, کمتر دلیلی برای خوشبخت بودن احساس می کنیم… لذت و خوشبختی پیش می آیند و بر شادمانی زندگی می افزایند, اما هدف زندگی نیستند. نمی توان از پی خوشبختی رفت و آن را گرفت, زیرا خوشبختی ثمره طبیعی و خود انگیخته معنی جویی و دستیابی به هدفی بیرون ازخود است. هر چه مستقیم تر در راه تحقق خود بکوشیم, احتمال دستیابی به آن کمتر است. تحقق خود, با از خود فرا رفتن ناسازگار است.
به نظر فرانکل, نظریات او با این نظریه مزلو که بهترین راه دستیابی به تحقق خود را, تعهد و غرقه شدن در کار یا چیزی فراسوی خود می داند سازگار است, مزلو هم معتقد است که آدمی در (تجربه های اوج) ازخود فرا می رود.
● ویژگی های شخصیت سالم
فرانکل فهرست ویژگی های شخصیت سالم را به دست نمی دهد, ولی چنان که (شولتس) در (روان شناسی کمال, الگوهای شخصیت سالم) نظریه او را خلاصه کرده است, می توان فهرست آن ویژگی ها را چنین برشمرد:
۱) در انتخاب عمل آزادند.
۲) شخصاً مسؤول هدایت و زندگی و گرایشی هستند که برای سرنوشت خودشان برمی گزینند.
۳) معلول نیروهای خارج از خود نیستند.
۴) در زندگی, معنایی مناسب خود یافته اند.
۵) بر زندگی شان تسلط آگاهانه دارند.
۶) می توانند ارزشهای آفریننده و تجربی یا گرایشی را نمایان سازند.
۷) از توجه به خود فراتر رفته اند.
۸) به آینده می نگرند و به هدفها و وظایف آتی توجه می کنند.
۹) تعهد و غرقه شدن در کار (جنبه مهم کار, محتوای آن نیست, بلکه شیوه انجام آن است, و این به زندگی معنی می بخشد. از راه کار, معنی می جوییم و نه در آن.)
۱۰) ویژگی دیگر انسان های از خود فرا رونده توانایی ایثار عشق و نیز دریافت آن است. عشق هدف نهایی انسان است, مورد محبت قرار گرفتن و عاشق شدن .
به اعتقاد (فرانکل) سه عنصر, جوهر وجود انسان را تشکیل می دهد: معنویت, آزادی, و مسؤولیت. حصول و کاربرد معنویت, آزادی و مسؤولیت با خود ماست, بدون اینها, یافتن معنی و منظور زندگی میسر نیست. و نتیجه نیافتن معنی زندگی چنانکه از پیش آوردیم, بیماری روانی است.
ییکی از نقطه نظرهای مهم فرانکل, که می تواند سلامت و بیماری روانی از نظر او را به خوبی توضیح دهد, نظریه او درباره (ناخودآگاه) است:
(محتوای ناخودآگاه تا آنجا گسترده شده است که خود به دو نوع غریزه مندی ناخودآگاه (غریزه ناخودآگاه (instinctual uncnious) و روحانیت یا معنویت ناخودآگاه (ناخودآگاه روحی یا معنوی = spiritual unconscious) افتراق پیدا کرده است.)
او در نقد روان کاوی فرویدی می گوید:
(می توان گفت که روان کاوی وجود انسان را نهاد زده (ld ified) کرده است. فروید با تنزل (خویش) به یک فرآورده صرف مغز (پدیدارهمایند epipnenomenon) , به خویش خیانت کرد و آن را به نهاد تحویل داد. او همزمان با نادیده گرفتن بعد روحی در ناخودآگاه و غریزی دیدن آن , ناخودآگاه را بد نام کرد.)
آبراهام مازلو (مزلو) در تاریخ روان شناسی انسان گرا
بدون تردید روانشناسی انسانگرا بیشاز هر کس دیگری مدیون اندیشههای پدر معنوی خویش، آبراهام مزلو است. مزلو که زاده بروکلین نیویورک بود دوران کودکی ناخوشایندی را سپری کرده بود. از یکسو پدر و مادر وی چندان در وضعیت روانی مناسبی به سر نمیبردند و به همین دلیل کمترین توجهی به مازلو کوچک نمیکردند و از سوی دیگر مازلو به دلیل اندام لاغر و بینی بزرگ همواره احساس حقارت میکرد.در واقع آنچه که به عنوان زیر بنای نظام روانشناسی آدلر به حساب میآید یعنی عقده حقارت، مصداق عینیاش را میتوان در خود مزلو یافت. او برای جبران احساس حقارت خویش به ادامه تحصیل پرداخت و رشته روانشناسی را برگزید.
در ابتدا مازلو یک رفتارگرای افراطی و پرحرارت بود،و به رویکرد مکانیستی و علوم طبیعی علاقه وافر داشت . معتقد بود که پاسخهای همه مسائل جهانی را میتوان با رویکرد مکانیستی و علوم طبیعی پیدا کرد. اما این دلبستگی چندان دوام نیافت و حوادثی همچون جنگ جهانی دوم و سپس یک رشته تجارب شخصی : تولد نخستن فرزندش و برخورد کردن با سایر اندیشهها درباره ماهیت انسان (فلسفه ، روانکاوی و روان شناسی گشتالت) وی را متقاعد کرد که رفتارگرایی بسیار محدودتر از آن است که بتواند پاسخگوی مسائل پایدار انسانی باشد. و قادر به پاسخگویی مسائل بنیادین انسان نیست. در این میان وی تحت تأثیر اندیشههای آدلر، هورنای، کافکا، ورتایمر و روت بندکیت مردمشناس آمریکایی قرار گرفت و همین موجب رشد بذر اندیشههای روانشناسی انسانگرا در ذهن وی شد.
مازلو همچنین از تماس با برخی از روان شناسان اروپایی که از آلمان نازی گریخته و در ایالات متحده ساکن شده بودند، مانند آدلر ، هورنای ، کافکا و ورتهایمر تاثیر پذیرفت. احساس احترام او نسبت به ورتهایمر و مردم شناس امریکایی روت بندیکیت او را به سوی نخستین مطالعهاش در مورد اشخاص سالم از نظر روانی و خود شکوفا رهنمون شد. در دانشگاه برندیز در والتام ، ماساچوست ، از 1951 تا 1969 بود که مازلو نظریهاش را تدوین کرد و پالایش داد و به صورت مجموعهای کتاب منتشر ساخت. او از جنبش گروه حساسیت آموزی حمایت کرد و در سالهای دهه 1960 یکی از روان شناسان معروف شد. او در سال 1967 به ریاست انجمن روان شناسی امریکا انتخاب شد.
توجه به سلسله مراتب نیازهای انسان و ویژگیهای افراد خود شکوفا بخش عمده پژوهشهای او را تشکیل میدهد. ار مباحث مهم دیگر نظریه مازلو در انسان گرایی ویژگیهای شخصیت سالم ، اعتماد به نفس و رابطه آن با سلامت روانی ، فرانیازها یا انگیزههای متعالی ، تجارب اوج (حالت عرفان) ، حرمت زدایی ، آرمان شهر روانی ، وجدان را میتوان نام برد.
● خود شکوفایی
مزلو برآن بود که رفتار انسان توسط سلسله مراتب نیازها برانگیخته میشود. این نیازها معمولاً در قالب یک هرم ترسیم میشود که از قاعده تا رأس به این ترتیب شکل میگیرند؛ نیازهای فیزیولوژیکی، ایمنی، تعلقپذیری و محبت، احترام و خودشکوفایی.
از نگاه مزلو این نیازهای پنجگانه ذاتی هستند، ولی نحوه ارضای آنها اکتسابی است. مسلماً حصول نیازهای رأس هرم مستلزم تحقق نیازهای پایینتر است. برای مثال فردی که نیازهای فیزیولوژیکی او ارضا نشده است، تمایلی به ارضای نیاز به احترام ندارد.
مزلو چند ویژگی اساسی برای نیازها در نظر گرفته است که عبارتند از:
۱) نیازهایی که در سطح پایینتر قرار دارند مانند نیازهای فیزیولوژی نسبت به نیازهای بالاترهمچون نیاز به خودشکوفایی مقدم بوده و از نیرومندی و قدرت بیشتری برخوردارند.
۲) نیازهای فیزیولوژیکی و ایمنی مربوط به دوران کودکی، نیازهای تعلقپذیری و احترام متعلق به دوران نوجوانی و نیاز به خود شکوفایی در میانسالی پدیدار میشود.
۳) عدم ارضای نیازهای پایینتر که نیازهای کمبود «deficiency needs» نامیده میشود، فرد را با بحران مواجه میکند در حالی که به تعویق انداختن ارضای نیازهای بالاتر، بحران به دنبال ندارد.
۴) هر چند ارضای نیازهای بالاتر برای بقا چندان ضروری نیست، اما ارضای آنها موجبات رشد و بالندگی فرد را فراهم میآورد و به همین دلیل به نیازهای رشد یا هستی «growth or being needs» معروف هستند.
موج نارضایتی از نفوذ ماشینگرایی و مادهگرایی در سالهای دهه ۱۹۶۰ را میتوان در دانشجویان و ترکتحصیل کردههای آن زمان که به هیپی [hippie] معروف بودند مشاهده کرد. این گروه بر تحقق قابلیتهای خود تأکید میکردند و اصل لذتجویی و مغتنم شمردن زمان حال را مورد توجه قرار میدادند
۵) ارضای نیازهای بالاتر مستلزم شرایط مناسب بیرونی (اجتماعی، اقتصادی و سیاسی) است.
۶) نکته قابل توجه این است که هر چند توجه به سلسله مراتب این نیازها ضروری است، ولی به آن معنا نیست که ظهور یک نیاز مستلزم تحقق صددرصدی و کامل نیاز قبلی باشد. به همین دلیل مزلو درصد نزولی ارضا را برای هر نیاز بیان کرده است. «شولتز ۱۳۸۶»
در سلسله مراتب نیازهای مزلو خودشکوفایی «self actualization» در رأس هرم قرار دارد. در واقع مزلو نخستین روانشناسی بود که مفهوم خودشکوفایی را مطرح کرد. فرانک برونو در کتاب فرهنگ توصیفی روانشناسی در این باب مینویسد: «مزلو نشان داد که خودشکوفایی در سلسله مراتب انگیزههای انسانی مقام بالایی دارد؛ بالاتر از سائقهای زیستی، کنجکاوی، نیاز به احساس امنیت و حتی نیاز به عشق. به عقیده مزلو غالب انگیزههای انسان نیازهای کمبود است و وجود آنها به دلیل کمبود است. البته گفته میشود خودشکوفایی نوعی نیاز هستی است؛ میل به ارضای نیروی مثبت در وجود.
به گفته مزلو هر چند که خود شکوفایی، گرایش ذاتی فرض میشود، گرایشی ضعیف است مانند زمزمهای در درون یا صدایی است آرام، از این رو بهتر است شخص نسبت به این زمزمه یا صدای آرام حساس باشد «طاهری، ۱۳۸۴/ ۱۱۹،۱۲۰».
کارل راجرز در تاریخ روان شناسی انسان گرا
یکی از چهرههای معروف روان شناسی انسان گرا ، کارل راجرز است. در سال ۱۹۰۲ در یکی از حومههای شهر شیکاگو کودکی چشم به جهان گشود که بعدها به عنوان یکی از منادیان روانشناسی انسانگرا مطرح شد. راجرز هر چند در دوران کودکی، منزوی و تنها بود و سخت تحت سیطره عقاید والدینش قرار داشت با وجود این در دوران جوانی خویش اعتقادهای رادیکال والدینش را رها کرده و برآن شد که هر فرد باید به تناسب تفسیری که از رویدادها و جهان ارائه میکند، زندگی خویش را بنا کند.
او در دوران تحصیل در دانشگاه به عنوان نماینده فدراسیون جهانی دانش آموزان مسیحی به چین سفر کرد و ظاهرا تحت تاثیر این تماس با فرهنگ شرقی ، دید جدیدی نسبت به انسان پیدا کرد. تحصیلات راجرز در رشتههای تاریخ و روان شناسی بود. او پس از پایان تحصیلات خود در رشته تاریخ به عضویت پیروان یک انجمن دینی در نیویورک در آمد، اما در عین آشفتگی به این محیط روحانی متوجه شد که نمیتواند به آئین خاصی پایبند باشد و تصمیم گرفت کوششهای خود را در زمینه امور تربیتی و درمان متمرکز سازد. در نتیجه بخشی از عقاید وی در مورد ویژگیهای طبیعت انسان محصول تماسهایی است که او با مراجعان خود داشته است.
کوششهایی که راجرز در تشکیل و رهبری گروههای کوچک معمول میداشت و نیز تلاشهای او در زمینه آموزش و پرورش ، همگی به صورتی او را در عقایدی که در مورد روان شناسی انسان بدست آورده بود، تائید و تقویت میکردند و بر غنای باورهای روان شناختی وی میافزودند. راجرز طرز تفکر خود را مرهون محیط فرهنگی خویش میدانست که بر سنتهای یهودی مسیحی متکی بود. او با اعتمادی که به عقاید خویش داشت، آرزو میکرد گسترش جهانی پیدا کند و میکوشید نظریههای خود را برای افراد بیشتری توضیح دهد. تحقق خود ، توافق و عدم توافق ، انسان با کنش کامل ، توجه مثبت غیر مشروط ، درمان مبتنی بر مراجع محوری و ... از مفاهیم نظریه انسان گرایانه راجرز هستند.
آنچه موجب شهرت راجرز شد، رویکرد درمانی وی بود که درمان متمرکز بر شخص «person centered therapy» نامیده میشود. فرانک برونو رویکرد درمانی راجرز را چنین تعریف میکند: «درمان متمرکز بر درمانجو (شخص) شیوهای است در یاری دادن اشخاص مبتلا به مشکلات گوناگون که درمانگر در آن، فضایی مملو از پذیرش عاطفی ایجاد میکند. این فضا توانایی درمانجو را برای بیان و کشف خود تقویت میکند. کانون توجه درمانگر خود درمانجوست نه نشانههای بیماری او«طاهری، ۱۳۸۴/ ۱۳۳».
هسته اصلی رویکرد درمانی راجرز غیر رهنمودی «nondirective» بودن آن است. منظور از رواندرمانی بیرهنمود «nondirective therapy» این است که فرد مراجعه کننده بدون راهنمایی یا با حداقل راهنمایی توسط درمانجو به تعمق در درون خویش بپردازد و مسیر خودشکوفایی خویش را جستجو کند. در چنین رویکردی داوری ارزشی نسبت به فرد مراجعهکننده از سوی درمانگر انجام نمیشود و تمام تلاشها در جهت تقویت عزت نفس درمانجو انجام میشود. در واقع در نگاه راجرز مسوولیت درمان نه به عهده درمانگر بلکه به عهده خود مراجعهکننده است.
از نظر راجـرز انـسان ذاتا ماهيتي مثبت دارد و مسير حركت او در مجموع به سوي خـود شـكـوفـايي ، رشـد و اجتماعي شدن است . هر چند كه در نظريه فرويد انسان از بنياد غير منطقي ، غير اجتماعي و مخرب است ، اما به نظر گـاهي ممكن است انسان چنين باشد.ولي اين زماني اتفاق مي افتد كه دچار نوروز است و مانند يك انسان شكوفا عمل نمي كند .
رویکرد درمانی راجرز
آنچه موجب شهرت راجرز شد، رویکرد درمانی وی بود که درمان متمرکز بر شخص «person centered therapy» نامیده میشود. فرانک برونو رویکرد درمانی راجرز را چنین تعریف میکند: «درمان متمرکز بر درمانجو (شخص) شیوهای است در یاری دادن اشخاص مبتلا به مشکلات گوناگون که درمانگر در آن، فضایی مملو از پذیرش عاطفی ایجاد میکند. این فضا توانایی درمانجو را برای بیان و کشف خود تقویت میکند. کانون توجه درمانگر خود درمانجوست نه نشانههای بیماری او«طاهری، ۱۳۸۴/ ۱۳۳».
هسته اصلی رویکرد درمانی راجرز غیر رهنمودی «nondirective» بودن آن است. منظور از رواندرمانی بیرهنمود «nondirective therapy» این است که فرد مراجعه کننده بدون راهنمایی یا با حداقل راهنمایی توسط درمانجو به تعمق در درون خویش بپردازد و مسیر خودشکوفایی خویش را جستجو کند. در چنین رویکردی داوری ارزشی نسبت به فرد مراجعهکننده از سوی درمانگر انجام نمیشود و تمام تلاشها در جهت تقویت عزت نفس درمانجو انجام میشود. در واقع در نگاه راجرز مسوولیت درمان نه به عهده درمانگر بلکه به عهده خود مراجعهکننده است.
سنتزی برای دو فرا روایتِ روانکاوی و رفتارگرایی
با گذشت بیش از یک قرن از عمر روانشناسی نوین و ظهور مکاتب مختلف طی این سالها، ۲ مکتب فکری عمده یعنی رفتارگرایی و روانکاوی همچنان در کانون توجه روانشناسان قرار دارند. در این میان با ظهور روانشناسی انسانگرا «humanistic psychology» در دهه ۱۹۶۰ که از آن به روانشناسی بشردوستانه نیز تعبیر میشود «نیروی سوم» در روانشناسی نوین شکل گرفت. این جنبش که در آمریکا پدید آمده بود، مدعی شد که میتواند جایگزین مناسبی برای ۲ مکتب قبلی باشد. آبراهام مزلو در مقام پدر معنوی روانشناسی انسانگرا به پیشرفت و گسترش آن بسیار کمک کرد.
جنبش روانشناسی انسانگرا بر تجربه هشیار، انگیزههای عالی انسان، آزادی اراده، خلاقیت فردی بیشازپیش تأکید کرد. نگاهی به پیشینه روانشناسی انسانگرا حاکی از این مطلب است که زمینههای اصلی این جنبش سالها پیش از آغاز رسمی آن مطرح شده است. برای مثال فرنز برنتانو که از منادیان روانشناسی گشتالت است معتقد بود که هشیاری در قالب یک «کیفیت یکپارچه» و نه به عنوان «محتوایی مولکولی» باید مورد بررسی روانشناسی قرار گیرد. از سوی دیگر رگههایی از مواضع انسانگرایانه را میتوان در اندیشههای آدلر، هورنای، اریکسون و آلپورت نیز مشاهده کرد، کسانی که با نظریه نفوذ نیروهای ناهشیار فروید بشدت مخالف و برجنبههای هشیار تاکید میکردند.
حال این سوال مطرح میشود که آیا همچون دیگر مکاتب روانشناسی که ظهورشان متناسب با روح زمان حاکم بود، ظهور انسانگرایی نیز معلول شرایط زمان خویش بود؟ بدون شک پاسخ مثبت است. موج نارضایتی از نفوذ ماشینگرایی و مادهگرایی در سالهای دهه ۱۹۶۰ را میتوان در دانشجویان و ترکتحصیل کردههای آن زمان که به هیپی [hippie] معروف بودند، مشاهده کرد. این گروه بر تحقق قابلیتهای خود تأکید میکردند و اصل لذتجویی و مغتنم شمردن زمان حال را مورد توجه قرار میدادند.
● نقد رفتارگرایی و روانکاوی
منادیان روانشناسی انسانگرا در گام نخست، به نقد آموزههای ۲ مکتب مطرح زمان خویش یعنی رفتارگرایی و روانکاوی پرداختند و آموزههای این دو مکتب را مغایر با ارزش و جایگاه واقعی انسان دانستند. آنان رفتارگرایی را رویکردی سطحی و تصنعی میدانستند که ماهیت انسان را در حد یک موش آزمایشگاهی کاهش داده است که هیچ اراده و اختیاری برای آن متصور نیست. از سوی دیگر رویکرد جبرگرایانه روانکاوی فروید در کنار بیتفاوتی به جایگاه مهم هشیاری موجب شد که روانکاوی فروید نیز از سوی روانشناسان انسانگرا طرد شود.
در واقع هدف اصلی روانشناسی انسانگرا احیای جنبههای مغفول ماهیت انسان بود که تاکنون درصدرتوجه نبود. چنین هدفی در اندیشههای ۲ روانشناس مشهور آبراهام مزلو و کارلراجرز نمایان شد.
● کارل راجرز
در سال ۱۹۰۲ در یکی از حومههای شهر شیکاگو کودکی چشم به جهان گشود که بعدها به عنوان یکی از منادیان روانشناسی انسانگرا مطرح شد. راجرز هر چند در دوران کودکی، منزوی و تنها بود و سخت تحت سیطره عقاید والدینش قرار داشت با وجود این در دوران جوانی خویش اعتقادهای رادیکال والدینش را رها کرده و برآن شد که هر فرد باید به تناسب تفسیری که از رویدادها و جهان ارائه میکند، زندگی خویش را بنا کند.
● اظهارنظر
محور اصلی نظام فکری انسانگرایی «humanism» ارزش دادن به تمایلات و ارزشهای انسانی است. اصطلاح روانشناسی انسانگرا که نخستین بار توسط آلپورت در ۱۹۳۰ مطرح شد در دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ شکوفا شد و به مخالفت با دو رویکرد روانکاوی و رفتارگرایی پرداخت.
روانشناسان انسانگرا، روانکاوی فروید را متهم میکردند که صرفاً بر جنبه آشفته طبیعت انسان متمرکز شده است. از سوی دیگر رفتارگرایان نیز به دلیل اینکه رفتار انسانها را به رفتار موشهای سفید بزرگ تقلیل و محدود میکردند و از جنبههای پیچیده رفتار غافل بودند مورد نقد روانشناسان انسانگرا قرار گرفتند. با وجود تأثیر شگرف روانشناسی انسانگرا، هرگز عملاً این رویکرد در قالب یک مکتب روانشناسی معرفی نشد. دلایل متعددی برای چنین ناکامی میتوان ذکر کرد. در این میان نبود پژوهشهای دانشگاهی، عدمتربیت دانشجویان در مقاطع بالاتر برای ادامه سنت و رویکرد انسانگرایانه را میتوان از جمله مهمترین دلایل برشمرد.
نقل از : http://jafarhashemlou.blogfa.com/post/268
تاریخچه
روانشناسی گشتالت، در دهه دوم قرن بیستم به منزله اعتراضی نسبت به عنصرگرایی روانشناسی "وونت" در آلمان آغاز شد. کار ویلیام جیمز(William James)، یعنی مخالفت با عنصرنگری روانشناسی نیز صورت ابتدایی روانشناسی گشتالتی است.
گشتالت(Gestalt)، عبارت است از کلیتی پویا که از دو یا چند بخش تشکیل شده است.
گشتالت درمانی(Gestalt Therapyy)، با کل فرد سر و کار دارد که چیزی بیش از جمع رفتارهایش است. گشتالتدرمانی، روشی پدیدارشناختی است که تجربه انسان را منبع دادهها میداند و بر تجربه درمانگر و مراجع از واقعیت تاکید دارد. گشتالت درمانی، یک رویکرد وجودی است که بر مسئولیتپذیری افراد در قبال خودشان و نقش آنان در تجربه های کنونی خودشان تاکید دارد. در گشتالت درمانی، معضلات مربوط به گذشته و آینده در قالب زمان حال بررسی میشوند.
هدف کلی گشتالتدرمانی، خودآگاهی از دیگران و محیط است که موجب کمال و یکپارچگی انسان میشود.
شواهد تحقیق نشان میدهند که گشتالت درمانی توسط یک درمانگر بالیاقت و موثر، میتواند تغییرات مفید و مهمی را ایجاد نماید و در مقابل، درمانگران ناآگاه اثرات مخرب و غم انگیزی را به وجود میآورند.
در نهضت گشتالت و در میان کسانی که سخت تحت تاثیر مفاهیم گشتالت قرار گرفتهاند به گروههایی بر میخوریم.
کهلر، کافکا و ورتایمر که بنیانگذار رسمی مکتب گشتالت شناخته میشوند. و لوین(Lewinn) از جمله اندیشمندانی بودهاست که با طرح "نظریه میدانی" به توسعه مکتب گشتالت کمک زیادی نموده است.
در سال 1921، ورتایمر، کافکا، و کهلر با همکاری گلدشتاین(Goldstein) و گروهل(Gruhlee ) مجله پژهش روانشناختی را پایهگذاری کردند، که ارگان رسمی مکتب فکری گشتالت شدند.
درک روانشناسی گشتالت عبارت است از درک مفاهیم مرکزی آن، که در میان مفاهیم اصلی، گشتالت و میدان(field) را میتوان نام برد.
کلمه آلمانی گشتالت در انگلیسی به قالب، هیئت و ساختار، شکل یا الگو ترجمه شده است. مکتب گشتالت اولین حرکت روانشناختی آلمان، بر مبنای روش آزمایش بود. استدلال اصلی آنها این بود که حقایق روانشناختی «از ذرات ایستای نامربوط تشکیل نمیشود» و لذا مطالعه آنها نیازمند شیوه کلگراست. آنها عقیده داشتند که ادراک، ترکیب نامتشکلی از عناصر نیست که بطور متوالی بصورت مفاهیمی معنیدار در ذهن با هم پیوستگی داشته باشند، بلکه ادراک را کلیتی منسجم و متشکل از یک هیئت(configuration) یا یک گشتالت میدانستند.
آنها اعتقاد داشتند که یادگیری بصورت ناگهانی و از طریق کسب بینش صورت میگیرد. "کهلر" اعتقاد داشت که در حل مساله، میمونها به آزمایش و خطا نپرداختند بلکه به کسب «بینش» رسیدند.
نظریه گشتالت یکی از معدود نظریههایی است که در زمان طرح دیدگاههای تجربهگرایی، با رویکرد خردگرایانه مطرح گردید.
گشتالت گرایان، کار خود را با مفاهیم نسبتا انتزاعی در خصوص طبیعت ادراک و تفکر و ساخت تجربه روانی آغاز کردند. آن گاه به تفسیر مشاهدات روزمره در چارچوپ این مفاهیم نو پرداخته و نمود نیروهای سازمان دهنده مفروض در نظریهشان را به وضوح در آزمایشهای خود به اثبات رساندند. ادراک و نیز فرایندهای مسالهگشایی بیش از هر چیز دیگر مورد توجه روانشناسان گشتالت بود، و یادگیری یک امر ثانوی و فرعی و کم اهمیت تلقی میشد.
این مکتب، نقش زمینه(background) و سازمانیابی(organizationn) را در فرایندهای ادراک پدیداری، چنان بصورت قانع کنندهای نمایان ساخت که فقط مخالفان سرسخت ممکن است دستاوردهای آن را بی اعتبار اعلام کنند.
نهضت گشتالت، اثری ماندگار بر روانشناسی بر جای گذاشت و در زمینههای ادراک، یادگیری، تفکر، شخصیت، روانشناسی اجتماعی و انگیزش تاثیر کرد. آنها تاکید بر تجربه هشیار از نوع پدیدارشناسی میکردند.
رویکرد پدیدارشناسی در روانشناسی اروپا گستردهتر از ایالات متحده است، اما تأثیر آن را بر روانشناسی آمریکا میتوان مشاهده کرد.[3]
ماهیت انسان از دیدگاه روانشناسی گشتالت
از نظر صاحبنظران گشتالتی انسان از نظر عملی ماهیتی تعاملی و از نظر اخلاق ، طبیعتی خنثی دارد. در این دیدگاه انسان به منزله یک ارگانیزم و یک کل است که نیاز شدیدی به محیط و تعامل با آن دارد. انسان کلا یک موجود احساس کننده ، تفکر کننده و عامل است که از لحاظ اخلاق نه خوب است و نه بد.
روانشناسان گشتالتی به ذاتی بودن نیاز انسان به سازمان و وحدت تجربه ادراکی معتقدند. انسان تمایل دارد تا در جهت چیزهای کل و یا هیاتهای خوب حرکت کند تا از تنشهای خود بکاهد و کلیت خود را به ظهور برساند. تمایل اساسی انسان تلاش برای کسب تعادل به عنوان یک ارگانیزم است. ارگانیزم انسان یک واکنش کننده یا دریافت کننده منفعل و فعل پذیر نیست. یک ادراک کننده و سازمان دهنده فعال است که بر طبق نیاز و علاقه خودش اجزای جهان مطلق را انتخاب میکند و دنیای خودش را از دنیای عینی بوجود میآورد. چون ارگانیزم موجودی خود کفا نیست پیوسته با محیط خود در تعامل است تا به نیازها و علائق خود جامه عمل بپوشاند.
مكتب گشالت
ايتلسون (19744) دو مكتب رفتارگرايي و گشتالت را تز و آنتي تز همديگر مي نامد، يكي از مهمترين اختلاف هاي اين دو مكتب اين است كه طرفداران مكتب گشتالت معتقدند پديده ها و رويدادهاي مركب و همچنين رفتار را نمي توان به اجزاي ساده (به عنوان مثال تداعي هاي ) تجزيه كرد، زيرا تركيب و هيئت هر پديدةمركب (يعني گشتالت آن) متفاوت از مجموع اجزاي آن است. پس رفتار و فرايندهاي پاية رواني از قبيل ادراك، شناخت، احساس و تفكر را نيز نمي توان به اجزاي تشكيل دهندة آنها مانند «پيوندها» تجزيه كرد.
پژوهشگران مكتب گشتالت بيش از ديگر مكاتب به شرايط محيط (به معني جامع آن) توجه دارند، كوفكا (1935)، از بنيانگذاران اين مكتب، محيط را به دو نوع «جغرافيايي» و «رفتاري» تفكيك ميكند. «محيط جغرافيايي» به معني «محيطي كه به طور عيني وجود دار» و «محيط رفتاري» بدان گونه كه «به وسيلة فرد تجربه مي شود» به كار مي رود. يك نفر ممكن است از يك محيط جغرافيایي در دو مقطع زماني، دو نوع ادراك و تجربة مختلف بيابد. به طور مثال، يك بار براي گردش و تفريح و بار ديگر براي معالجة يكي از نزديكان خود از شهرستان به تهران مي آييم. اگر براي سير و سياحت به تهران آمده باشيم، ممكن است مشكلات رفت و آمد و سر و صداي شهر را ناراحت كنده نيابيم و كوشش كنيم دوران اقامتمان در تهران طولاني تر شود. اگر براي معالجه به تهران آمده باشيم، احتمالاً مشكلات رفت و آمد را به زحمت تحمل مي كنيم. «محيط جغرافيايي» بخشي از «محيط رفتاري» است، زيرا ويژگي هاي محيط جغرافيایي نيز شناختي را كه از محرك ها و رويدادها حاصل مي شود متاثر مي سازد.
دخالت محيط جغرافيايي در محيط رفتاري از يكسو و اكتسابات و تجارب مشترك افراد حين اجتماعي شدن از سوي ديگر موجب مي شود در محيط رفتاري افراد و گروه ها جنبه هاي مشترك به وجود آيد. کورت کافکا (1941ـ1886) کورت کافکا که در برلين به دنيا آمد احتمالاً مبتکرترين فرد از پايهگذاران روانشناسي گشتالت است. او تحصيلات خود را در دانشگاه برلين گذراند و به علوم و فلسفه علاقهمند گرديد.
روانشناسي را با کارل استامپ خواند و درجه دکتري خود را در 1909 دريافت کرد. در 19100 رابطهاي پر بار و طولاني را با ورتايمر و کهلر در دانشگاه فرانکفورت آغاز نمود. سال بعد در دانشگاه جيسن، در 60 کيلومتري فرانکفورت شغلي را پذيرفت و تا سال 1924 در آنجا باقي ماند. درخلال جنگ جهاني اول در درمانگاه روانپزشکي با بيماران داراي آسيب مغزي و زبان پريش کار کرد.
بعد از جنگ، که روانشناسان ايالات متحد از شکلگيري مکتب جديدي در آلمان آگاه شدند، کافکا مقالهاي براي مجله آمريکايي بولتن روانشناختي نوشت. اين مقاله با عنوان «ادراک: مقدمهاي بر نظريه گشتالت» (کافکا، 1922) مفاهيم اصلي روانشناسي گشتالت و نتايج و معاني ضمني تحقيقات قابل ملاحظهاي را ارائه داد. اگرچه اين مقاله براي بسياري از روانشناسان آمريکايي اولين تبيين نهضت گشتالتي بود، ممکن است به نهضت زيان رسانيده باشد. عنوان مقاله «ادراک»، سوءتفاهمي را به وجود آورد که سالها دوام يافت؛ مخصوصاً اين انديشه که روانشناسي گشتالت انحصاراً با ادارک سر و کار دارد و بنابراين با ساير زمينههاي روانشناسي بيارتباط است.
درحقيقت، روانشناسي گشتالت بهطور گسترده با مسائل تفکر و يادگيري و درنهايت با تمام جنبههاي تجربه هشيار سر و کار داشت.
مهمترين دليل براي اينکه روانشناسان گشتالتي اوليه انتشارات منظم خود را بر ادراک متمرکز کردند روح زمان بود: روانشناسي وونتي، که گشتالتيها در مقابل آن قيام کردند، بيشترين پشتيباني خود را از پژوهش درباره احساس و ادراک به دست آورده بود. بنابراين، روانشناسان گشتالتي ادراک را به عنوان عرصه خود انتخاب کرده بودند تا از سنگر خود وونت به او حمله کنند. (ميکائيل ورتايمر، 1979، ص. 134).
در 19211 کافکا کتابي در زمينه روانشناسي رشد کودک به نام رشد ذهن منتشر کرد که هم در آلمان و هم در ايالات متحد با توفيق روبهرو گشت. او به عنوان استاد مدعو دانشگاه کرنل و دانشگاه ويسکانسين به آمريکا رفت و در 1927 در کالج اسميت در نورتمپتن ماساچوست جايي که تا زمان فوتش در 1941 در آنجا ماند به مقام استادي منصوب شد.
در 19355 کتاب اصول روانشناسي گشتالت را منتشر کرد که مطالعه آن مشکل بود و آنگونه که منظور او بود بهطور واضح روانشناسي گشتالت را توضيح نداد.
ولفگانگ کهلر (1967ـ1887)
ولفگانگ کهلر سخنگوي نهضت گشتالت بود. کتابهاي او با مراقبت و دقت نوشته شده، در چندين جنبه از روانشناسي گشتالت کارهايي استاندارد است. تربيت کهلر در فيزيک زير نظر ماکس پلانک او را ترغيب کرد که روانشناسي بايد خود را با فيزيک متحد کند و گشتالتها (شکلها يا الگوها) در روانشناسي مثل فيزيک به وقوع ميپيوندند.
کهلر در استوني به دنيا آمد، پنج ساله بود که خانواده او به بخش شمالي آلمان نقلمکان کرد. تحصيلات دانشگاهياش را در توبينگن، بن و برلين گذراند و در 1909 مدرک خود را از کارل استامپ در دانشگاه برلين دريافت کرد. او به دانشگاه فرانکفورت رفت ودرست قبل از ورتايمر و دستگاه حرکت نماي او به آنجا رسيد. در 1913، بنا به دعوت آکادمي علوم پروس، کهلر به سفري دريايي به تنريف در جزاير قناري در ساحل شمالغربي آفريقا رفت تا به مطالعه شمپانزهها بپردازد.
شش ماه پس از رسيدن به آنجا، جنگ جهاني اول شروع شد و گزارش کرد که نتوانست آنجا را ترک کند اگرچه ساير شهروندان آلماني درخلال سالهاي جنگ ترتيبي دادند که به وطن بازگردند. براساس دادههاي تازه تاريخي که توسط يک روانشناس تفسير شده است چنين آمده که او جاسوس آلمانها بوده و فعاليت پژوهشي او سرپوشي براي فعاليتهاي خرابکارانهاش بوده است (لي، 1990). به او اتهام زده شده که بر فراز طبقه آخر منزلش يک فرستنده قوي راديويي نصب کرده بود تا اطلاعات مربوط به حرکت کشتيهاي متحدين را گزارش کند.
شواهد حمايتکننده از اين ادعا نامطمئن است و بين روانشناسان گشتالتي و تاريخنويسان بر سر اين مطلب اختلاف نظر وجود دارد.
چه به صورت يک جاسوس و چه دانشمند يکه و تنها رها شده به دليل جنگ، کهلر هفت سال بعد را به مطالعه رفتار شمپانزهها پرداخت. او کتاب فعلاً کلاسيک ذهنيت ميمونها (1917) را نوشت که در 1924 به چاپ دوم رسيد و به زبانهاي انگليسي و فرانسه ترجمه شد.
در 19200 کهلر به آلمان بازگشت و دو سال بعد در دانشگاه برلين به عنوان استاد روانشناسي جانشين استامپ شد و تا سال 1935 در آنجا ماند. دليل آشکار براي اين مقام مورد غبطه، انتشار کتاب گشتالتهاي فيزيکي ايستا و پويا (1920) بود که به جهت سطح بالاي دانشورياش تحسين زيادي را برانگيخت.
نيمه دهه سالهاي 19200 سالهاي سختي براي زندگي شخصي کهلر بود. او از زنش جدا شد، با يک دانشجوي جوان سوئدي ازدواج کرد و پس از آن هيچ تماسي با چهار فرزندي که از ازدواج اولش داشت نگرفت. در دستهاي او لرزشي آشکار شد که در هنگام عصبانيت بيشتر قابل ديدن بود. براي اينکه خلق او را اندازه بگيرند، دستياران آزمايشگاه او هر روز صبح دستهاي او را نگاه ميکردند تا ببينند چقدر لرزان است.
در سال تحصيلي 1926ـ19255، کهلر در دانشگاههاي هاروارد و کلارک به سخنراني پرداخت و علاوه بر انجام وظايف علمي، به دانشجويان دوره تحصيلات تکميلي نحوه تانگو رقصيدن را ياد ميداد. در 1929 کتاب روانشناسي گشتالت را منتشر کرد که جامعترين مباحث نهضت گشتالت را دربر داشت.
در 19355، به دليل برخوردهايش با حکومت نازي، آلمان را ترک کرد. بعد از اينکه بر ضد دولت سخنراني کرد گروهي از نازيها به کلاس او يورش بردند. او نامهاي متهورانه بر ضد نازي به يکي از روزنامههاي برلين نوشت زيرا از انفصال خدمت استادان يهودي از دانشگاههاي آلمان به خشم آمده بود. در عصر روزي که نامهاش چاپ شد، او و چند تن از دوستانش در منزل منتظر بودند تا گشتاپو براي دستگيريشان بيايد اما ضربه ترسآور هرگز به در زده نشد.
کهلر پس از مهاجرت به ايالات متحد در کالج سوارتمور در پنسيلوانيا به تدريس پرداخت، چندين کتاب منتشر کرد و ويرايش مجله گشتالتي پژوهش روانشناختي را به عهده گرفت. در 1956 از انجمن روانشناسي آمريکا جايزه خدمات برجسته علمي را دريافت کرد و مدت کوتاهي پس از آن به عنوان رئيس انجمن انتخاب گرديد.
کرت لِوین :
کرت لِوین در سپتامبر 1890 در آلمان به دنیا آمد و در 11 فوریه 1947 در سن 577 سالگی بر اثر حمله قلبی در گذشت. او در خانوادهای یهودی زاده شد. در سال 1909 در دانشکده پزشکی دانشگاه فرایبرگ ثبت نام کرد امّا سپس رشته تحصیلی خود را عوض کرد و برای آموختن زیست شناسی به دانشگاه مونیخ رفت. او سرانجام مدرک دکتری خود را از دانشگاه برلین اخذ کرد. لوین در سال 1921 تدریس فلسفه و روانشناسی را در دانشگاه برلین آغاز کرد. محبوبیت او در بین دانشجویان از یکسو و نوشتههای متعدد او از سوی دیگر، توجه دانشگاه استنفورد را جلب کرد و در سال 1930 به عنوان استاد میهمان به آن دانشگاه دعوت شد. لوین سرانجام به تابعیت آمریکا درآمد و به تدریس در دانشگاه آیوا پرداخت. او تا سال 1944 به همکاری خود با این دانشگاه ادامه داد. با وجودی که لوین همواره بر اهمیت نظریهها تأکید مینمود امّا همچنین اعتقاد داشت که نظریهها باید کاربرد عملی داشته باشند. او پویش گروهی را در دانشگاه امآیتی و آزمایشگاههای آموزش ملّی ( NTL ) بنیاد نهاد. او همچنین تحت تاثیر روانشناسی هیأتنگر (یا روانشناسی گشتالت)، نظریه معروف خود به نام نظریه میدانی را ارا ئه کرد. این نظریه بر اهمیت شخصیت افراد، تعارضات بین فردی و متغیرهای موقعیتی تأکید دارد.
بر طبق نظریه میدانی لوین، رفتار فرد، نتیجه تعامل او با محیط است. این نظریه تأثیر عمدهای بر روانشناسی اجتماعی داشت. از دیگر کارهای لوین میتوان به پژوهشهای او در زمینه شیوههای رهبری اشاره کرد. او در مطالعه خود، دانشآموزان را در سه گروه جداگانه که به شیوههای قدرت طلبانه، دموکراتیک (مشارکت جویانه) و آزادمنشانه رهبری میشدند قرار داد. مطالعه لوین نشان داد که رهبری دموکراتیک بر دو روش دیگر برتری دارد. این یافتهها بر غنای پژوهشهای مربوط به سبکهای رهبری افزود.
لوین یکی از نخستین روانشناسانی بود که به طور سیستماتیک به آزمایش رفتار انسان میپرداخت. کارهای او تاثیر قابل ملاحظهای بر روانشناسی تجربی، روانشناسی اجتماعی و روانشناسی شخصیت داشته است. او نویسنده توانا و بسیار فعّالی بود و در دوران حیاتش بیش از 80 مقاله و 8 کتاب در موضوعات مختلف روانشناسی منتشر کرد. کرت لوین به دلیل کارهای پیشتازانهاش در به کارگیری آزمایشها و روشهای علمی برای بررسی رفتارهای اجتماعی به عنوان پدر روانشناسی اجتماعی مدرن شناخته میشود. لوین نظریهپردازی بود که تأثیر ماندگارش بر روانشناسی، او را یکی از روانشناسان برجسته قرن بیستم ساخته است.
گذشته ی گشتالت
کهلر در یکى از سخنرانىهاى خود مىگوید "به عقیدهٔ من، ما هیچگاه نخواهیم توانست هیچ مسئلهاى را حل کنیم، مگر اینکه به منشاء مفاهیم مورد نظر خود بازگردیم، یا به عبارت دیگر، تا زمانى که از روش پدیدارى استفاده نمائیم، یعنى روش تحلیل کیفى تجربه را".
او در ادامه گفت که این روش مورد اقبال همگان واقع نشده و مخالفان آن را کسانى دانست که "ترجیح مىدهند با مفاهیمى سروکار داشته باشند که در جریان علوم، معانى آن روشن شده و از موضوعهائى که این مفاهیم در مورد آنها صادق نیست، مىپرهیزند". این بیانیه در واقع درخواست او براى استفاده از پدیدارشناسى بهعنوان توصیف آزاد از تجارب فورى بدون تجزیه و تحلیل آنها به اجزاء بود.
البته توصیف همواره در علم، مقدم است، و بررسى براساس فرضیهٔ مشخص، پس از آن مىآید. از اینرو است که تشریح، مقدم بر فیزیولوژى است، زیرا علم با مشاهده آغاز مىشود. در هر مرحله از علم، مشاهدهٔ دقیق، ضرورى است، در حالىکه فرضیات را بعد هم مىتوان انجام داد. ارسطو و ارشمیدس هر دو مشاهدهگران خوبى بودند. لئوناردو داوینچى مشاهدهگرى عالى بود. گالیله مشاهدهگر و فرضیهساز خوبى بود، همانند کپلر و نیوتن. همانطور که مىبینیم، پدیدارشناسى از مراحل مقدم علم است.
گوته را مىتوان یک پدیدارشناس دانست و بهگونهاى در رأس سنت روانشناسى قرار مىگیرد. مشاهدات بسیار او در زمینهٔ رنگها، مورد قبول دانشمندان زمان خود قرار گرفت. پرکینى مشاهدهگرى دقیق بود. در حقیقت تمام فعالیتهاى فیزیولوژیستهاى حواس قبل از هلم هولتز بیشتر پدیدارشناسانه بودند. کتاب اول یوهانس میولر در سال ۱۸۲۶ در باب پدیدارشناسى بینائى بود. بخش عمدهاى از کتاب Psychophysik فخنر (۱۸۶۰) پدیدارشناسى بود.
مشاهدات او دربارهٔ حافظهٔ رنگ (که حالا روانشناسات گشتالت آن را ثبات رنگ - Color Constansy مىنامند). پدیدارى بود، همانطور که مشاهده او در این زمینه که اندازهٔ اصلى اشیاء در حال دورشدن به آن سرعت که تصویر شبکیهاى آنها کوچک مىشود، تغییر نمىکنند (که حالا به آن ثبات اندازه - Size Constancy مىگویند).
هرینگ روش گوته و پرکینى را دنبال کرد. او بانفوذترین پدیدارشناس سالهاى (۱۸۷۰-۱۹۰۰۰) بود. روانشناسان گشتالت اهمیت و نفوذ او را حس کردند. هرینگ همانند فخنر، پدیدههاى "ثبات رنگ" و "ثبات اندازه" را مشاهده و توصیف کرد. آزادى توصیف در این افراد خیلى بیشتر از کسانى بود که مجبور شدند قیودات و مقررات شدید روش وونت را رعایت کنند. بهطور کلی، پدیدارشناسان سعى بر یافتن یک "آزمایش اساسی" (Emperimentum crucis) کردند، آزمایشى بسیار اساسى و قانعکننده که بتواند یک موضوع کلى مورد مشاهده را به اثبات برساند. مثلاً مشاهدات پرکینى در سپیدهدم از تغییر رنگها از این گونه است.
از آنجا که پدیدارشناسى با تجربهٔ آنى سروکار دارد، نتیجهگیرىهاى آن نیز بلافاصله است. این برآیندها به فوریت بهدست آمده و نیازى به اینکه صبر کنیم تا نتایج محاسبات و اندازهگیرىهاى کمى روشن شوند، نیست. بههمین دلیل، یک پدیدارشناسى از آمار استفاده نمىکند، زیرا بهدست آوردن فراوانى (Frequency) در یک لحظه مقدور نیست و مشاهدهٔ آن بلافاصله ممکن نمىباشد. از اینرو بود که بسیارى از دستگاههاى پیچیدهاى که هرینگ ساخته بود، بیشتر براى نمایش موضوعها تا آزمایش آنها بود. هرینگ قبل از بهکار بردن دستگاه دادههاى علمى را مىدانست، او فقط از آن وسایل و ابزار براى قانع کردن دیگران استفاده مىکرد. روانشناسان گشتالت معاصر نیز از همین روال تبعیت مىکنند و نمودارهاى نمایشى تر و تمیز آنها بیشتر براى این است که خواننده را پیرو پدیدارشناسى کنند تا موضوعى را به اثبات رسانند.
سؤال مهم دیگرى که در رابطه با پدیدارشناسى مطرح مىشود، موضوع فطرتگرائى (Nativismm) است. طى چهل سال آخر قرن نوزدهم، بحث و جدلى مداوم در مورد ادراک فضائى در جریان بود. فطریون معتقد بودند که ادراک روابط فضائى فطرى و تجربهاى آنى است.
عینىگرایان (Empiricistss) اعتقاد داشتند که این رابطه اکتسابى است. کانت از فطریون حمایت کرد. نظریهٔ لتزى دربارهٔ شکلگیرى مفهوم فضا در تجربه از عینىگرایان پشنیبانى نمود. هلمهولتز و وونت عینىگرا بودند، هرینگ و اشتومف فطرتگرا. بهنظر ما کاملاً روشن است که پدیدارشناسى فطرتگرا است، یعنى معتقد است ادراک فطرت انسان است و نگران اینکه چگونه چنین چیزى در تجربه حاصل مىگردد، نمىباشد.
روانشناسان جدید گشتالت بدون تردید با عینىگرائى هلم هولتز دربارهٔ ادراک فضائى مخالف هستند. براى مثال مىگویند که یک خط، یک تجربهٔ آنى از یک پدیدهٔ مداوم و متصل است و نه یک سرى از نقطههاى جداگانه. بنابراین، بىاساس نیست اگر بگوئیم که فطرتگرائى بخشى از زمینههاى آماده براى پیدایش روانشناسى گشتالت بود.
واژهٔ پدیدارشناسى هنگامى به روانشناسى وارد شد که هوسرل در سال ۱۹۰۱۱ توجه را به آن جلب نمود. در سال ۱۹۰۷ که اشتومف معتقد شد که روانشناسى علم کنشهاى روانى است و نه محتواى آن، او از پدیدارشناسى استفاده کرد. همچنین مک در سال ۱۸۸۳ و کالپى در سال ۱۸۹۳ با قبول فضا بهعنوان یک احساس، موضع پدیدارشناسى گرفته بودند، زیرا دادههاى تجربهٔ شخصى را در علم، مورد قبول قرار داده بودند. این موضع را با واژهٔ مثبتگرائى معرفى نمودهاند، ولى مثبتگرائى اولیهٔ مک و کالپى در راستاى پدیدارشناسى بود. در حالىکه مثبتگرائى اشلک (Schlick)، کارنپ (Carnap) و سایر پیروان معاصر آن، پدیدارگرا نبودند. گاهى شنیده مىشود که روانشناسان گشتالت از مثبتگراهاى جدید و معاصر شکایت مىکنند، ولى بههرحال، مک یکى از اجداد آنها بود که باید به وجود وى افتخار نمایند. اگر تجربه مستقیم و آنى منظور نهائى است، پس ورتهایمر هم مانند مک، یک مثبتگرا بود.
این واقعیت که پدیدارشناسى فضاى علمى آن زمان را پر کرده بود و جهت توصیف تجربه به آن متوسل مىشدند را در نوشتههاى آزمایشگاه میولر در گوتینگن، جینش (Jaensch)، کتز، و روبین در سالهاى (۱۹۰۹-۱۹۱۵) مىتوان یافت. کتز در نوشتههاى خود "تأسیس" روانشناسى گشتالت در سال ۱۹۱۲ را پیشبینى کرد.
دیوید کتز (David Katz)
دیوید کتز متولد ۱۸۸۴ درجهٔ دکتراى خود را از میولر در سال ۱۹۰۶ دریافت کرد. او در سال ۱۹۰۷۷ مقالهاى دربارهٔ حافظهٔ رنگ منتشر کرد، ولى مقاله مهم او در زمینهٔ رنگ در سال ۱۹۱۱، انتشار یافت.
این مقاله یک بررسى پدیدارشناسى است. کتز نشان داد که مسائل مربوط به رنگ و فضا به یکدیگر ارتباط داشته و جدائىناپذیر هستند.
روانشناسى سنتى بر این فرض بود که خصوصیات ادراک یک چشمى (Monocular Perceptionn) بهعلت ویژگىهاى شبکیه محدودیت دارد و تنها چیزى که مىتوان با یک چشم درک کرد که یک میدان دوبعدى است، و در آن نیز شکل و اندازهٔ درک شده، تابع ثابتى از شیوهٔ تحریکپذیرى شبکیه است. ولى یک پدیدارشناس به توصیف تجربه در میدان ادراک بیشتر از ساختار شبکیه اهمیت مىدهد، لذا کتز نیز چنین کرد.
او کشف کرد که سه نوع رنگ وجود دارد؛
۱- رنگهاى سطحى (Surface Colors) که دوبعدى و موضعى (Localizationnn) بوده و معمولاً شیئى ادراک شده هستند.
۲ . رنگهاى حجمى (Volumic Color) که سهبعدى بوده و نور از آنها رد مىشود، مانند مایعات رنگی، هواى رنگى و فضاى به ظاهر بدون روشنائی.
۳ . رنگهاى فیلم، که موضعى (Localize) نبوده و ویژگىهاى فضائى (Spatial Chara cteristics) را ندارند مانند رنگى که در اسپکتروسکوپ (Spectroscop) مشاهده مىشود. رنگهاى سطحى رنگهاى مربوط به اشیاء مىباشند که رنگ آنها در نورهاى مختلف ثابت مىماند. ولى یک رنگ سطحى را مىتوان در حد یک رنگ فیلم تقلیل داد، اگر آن را از پشت پردهٔ کوچککننده (Reduction Screen) نگاه کنیم. پردهاى که سوراخ کوچکى در آن تعبیه شده است.
پرده سبب مىشود که برگههاى (Cluesss) مربوط به بعد سوم حذف شود و درنتیجه، رنگ، عینیت، فاصله و گرایش به ثابت بودن، تحت تغییر نور را از دست مىدهد. این برداشت نشان مىدهد که ادراک رنگ، امرى بسیار پیچیده است، ولى مىتوان میدان پیچیدهٔ نیروهاى مختلف را به نیروها و شرایط محدودتر و سادهتر رنگ فیلم تقلیل داد، در صورتىکه بعضى از عوامل را که کل ادراک را تعیین مىکند، حذف نمائیم.
کتز در گوتینگن تا سال ۱۹۱۹۹ باقى ماند و با میولر همکارى کرد و سپس به استکهلم رفت. او مقالهاى در باب مطالعهٔ پدیدهاى در حس لامسه انجام داد. او همواره از حامیان جدى پدیدارشناسى بود. میولر نظر روشنى نسبت به روانشناسى گشتالت نداشت و آن را در سال ۱۹۲۳ شدیداً مورد انتقاد قرار داد، ولى نسبت به مردان جوانى که در آزمایشگاه او گرایش به روانشناسى گشتالت و پدیدارشناسى نشان مىدادند، سختگیرى نمىکرد.
ادگار روبین
پدیدارشناس دیگر گوتینگن، ادگار روبین (Edgar Rubin) متولد ۱۸۸۶۶ بود که تحققات خود را دربارهٔ پدیده "شکل - زمینه" (Figure - Ground) و ادراک بصرى در سال ۱۹۱۲ چند ماه قبل از اینکه مقالهٔ ورتهایمر دربارهٔ حرکت ظاهرى انتشار یابد شروع کرد.
روبین کشف کرد که یک ادراى بصرى معمولاً دو بخش دارد: شکل و زمینه. غالباً شکل مرکز توجه است، شیء در چارچوبى محصور است، و خلاصه یک "چیزی" است مادى که دیده مىشود و شکل کلى دارد. بقیه میدان ادراکى زمینه محسوب مىشود که فاقد جزئیات بوده، در حاشیه توجه قرار داشته و معمولاً در مکانى دورتر از شکل بهنظر مىرسد. زمینه بهنظر نمىرسد که یک شیء باشد.
محرک مبهم تصویرى که ادراک شکل - زمینه را ترسیم مىکند، نشانگر پنجه سیاه بر روى زمینه سفید است و یا شکل سه انگشت سفید روى زمینه سیاه را نشان مىدهد. از ای.روبین ۱۹۱۵
تمام این تفاوتهاى پدیدارى موضوعهاى جالبى هستند، مانند نیمرخ معروف زن مسن و زن جوان که گاهى این و گاهى آن، بهنظر مىرسد و شکلى که در تصویر ضمیمه مىباشد، مشاهده مىشود. در این تصویر یا پنجهٔ سیاه در زمینه سفید دیده مىشود یا انگشتان سفید در زمینه سیاه مشاهده مىگردد. اگر یک بار این الگوى مبهم را ببینیم، ما نخست پنجههاى سیاه را مىبینیم، در صورتىکه تصویر براى بار دوم ارائه شود، امکان بیشترى وجود دارد که آن را بشناسیم؛ اما اگر تصادفاً انگشتان سفید به نظر ما در بار دوم برسد، در آن صورت آنها را نخواهیم شناخت، زیرا انگشتان پنجه نیستند و شیء ادراک شده متفاوت است، گو اینکه "شیء محرک" (stimulus - object) فرقى نکرده است.
در اینجا در حقیقت پدیدهاى در برابر ما قرار دارد که ما را مجبور مىکند یک "مجموعه هیئتهاى کلى و پویا" (Dynamic Totalities) را مورد توجه جدى قرار دهیم، تغییرى پدیدارى که مستقل از تغییرات شبکیه است و عوامل دستگاه مرکزى اعصاب آنها را بهوجود مىآورد. تحقیقهاى روبین دادههاى مفیدى را براى روانشناسى گشتالت فراهم نمود که بسیار مورد استفاده دانشمندان این رشته قرار گرفت.
روبین که اهل دانمارک بود از گوتینگن به کپهناگ رفت و در آنجا بهعنوان برجستهترین روانشناس دانمارک شناخته شد. او نتایج تحقیقهاى خود را در حمایت از روانشناسى گشتالت در سال ۱۹۲۱ منتشر کرد. ولى تا این زمان، روانشناسى جدید گشتالت استقرار یافته بود و دیگر براى هیچ فردى امکان پیشبینى آن وجود نداشت.
نکات مثبت گشتالتدرمانی
گشتالت درمانی، از روشنفکرگرایی انتزاعی که در بقیه دیدگاهها وجود دارد، اجتناب کرده و مراجعان را تشویق به آگاهی یافتن و بهکار بردن تمام ظرفیت هیجانی خود مینماید. به نظر میرسد که این رویکرد، مخصوصا برای افرادی که نسبتا باز و بیپرده و بیش از حد روشنفکر هستند، مفید باشد؛ زیرا که بر آزادیهای حال مراجع، نسبت به استبداد گذشته تاکید می کند. گشتالتدرمانی با دیدگاه مثبتی که از ماهیت انسان دارد، خود را از بدبینی دیگر رویکردها آزاد میسازد.
انتقادات وارده بر گشتالتدرمانی
گشتالت درمانی، در عین حال که فواید عملی زیادی دارد، خالی از محدودیت نیز نیست. برجستهترین محدودیت گشتالت درمانی مساله مهارت، تربیت، تجربه و قضاوت درمانگر است. چون در تکنیکهای گشتالتدرمانی سعی میشود عواطف شدید شناسایی شوند و رهایی آنها تسهیل شود، مشاوری که این شیوه را بهکار میبرد، باید در امر اجازه دادن به مراجع برای به تجربه درآوردن عواطف شدید شایستگی داشته باشد و از آن نهراسد. مشاور، باید در ایجاد رابطه نیکو نیز تبحر و تخصص داشته باشد. میگنا دات آی آر، مشاور، باید در زمینه کاربرد تکنیکها بداند که چه موقع، با چه کسی و در چه موقعیتی از آنها استفاده کند. چون در گشتالتدرمانی تاکید زیادی بر فرایند حال و آگاهی و تجربه مستقیم گذاشته میشود، احتمال دارد مراجعانی که این شیوه در مورد آنها اعمال میشود با جامعه فعلی، هماهنگی مطلوب نداشته باشند. با وجود این، امید میرود که آنها به ایجاد جامعه نوتر و مهربانتری برانگیخته شوند؛ جامعهای که در آن افراد میتوانند انسانیت تام و تمام خود را رشد داده و از آن لذت ببرند.
محدودیت عمده گشتالت درمانی، دامنه نسبتا محدود تعداد مراجعان است که چنین درمانی برای آنها قابل اجرا است. این محدودیت نشات گرفته از چند عامل زیر است:
· نقش مواجههگر مشاور
·شدت تجربه هیجانی مراجع در درمان
· فلسفه فردگرایی بسیار شدید که به نظر میرسد هر نظام اجتماعی و روش زندگی دیگر را حقیر میشمارد.
انتقادهایی نیز از دیدگاههای رفتاری، روانکاوی، بافتی و یکپارچهنگر بر گشتالتدرمانی به شرح زیر وارد شده است:
نقد گشتالتدرمانی از دیدگاه رفتاری
باید قبول کنیم که در سطح اجتماعی، نتیجه نهایی گشتالتدرمانی، هرج و مرج است. شاید شعار "تو کار خودت را بکن، من هم کار خودم را" شعاری سطحی است که به پرورش افراد خودشیفته و خودمحور کمک میکند که دلیلی برای نگرانی در مورد دیگران ندارند. پرلز، صریحا میگوید که فرد ایدهآل او، مسئولیت هیچ کس را قبول نمیکند. در این صورت مسئولیت والدین چه میشود؟ اگر انتظارات و تایید اجتماعی که به هدایت رفتار انسان کمک میکنند، رد شوند، آیا دلیلی وجود دارد که انسانها بتوانند در جوامع بهطور مسالمتآمیز و امن زندگی کنند؟
نقد گشتالتدرمانی از دیدگاه روانکاوی
خود را رها کنید، بگذارید نهاد، شما را هدایت کند! گشتالتی، دوست دارد این موضوع را نادیده بگیرد که در واقع تکانههای زیستیای وجود دارند که میتوانند سلامت روانی فرد و نظم اجتماعی را مختل کنند. گشتالتی، چگونه با یک بیمار پارانوئید و سایر بیمارانی که فرایندهای خود آنها زیر بار خشم، در خطر از پای درآمدن است، برخورد میکند؟
گشتالتی، از مسئولیت زیاد حرف میزند و با این حال، بیمسئولیتی حرفهای را ترغیب میکند، به این صورت که به بیماران توصیه میکند اگر میخواهند دیوانه شوند یا خودکشی کنند، به خودشان بستگی دارد. این فلسفه، شاید در کارگاههایی که پر از افراد بهنجار رشدگراست، موثر واقع شود، ولی برای بیماران بسیار خطرناک است.
نقد گشتالتدرمانی از دیدگاه بافتی
تاکید درمان گشتالتی بر آگاهی، خودپشتیبانی و مسئولیت، نقش فرد را جدا از سایر افراد، برجسته میکند و به اهمیت روابط جاری و سیستم های فرهنگی توجه اندکی دارد. چه کسی به خانواده ها و جوامع گرایش دارد؟ مطمئنا گشتالتیها چنین گرایشی ندارند! شعار گشتالت به ما یادآور میشود که "من، منم و تو، تویی". من، برای برآوردن انتظارات تو به دنیا نیامدهام و تو، برای برآوردن انتظارات من به دنیا نیامدهای. همین "من بودنها"، "ما بودنها" را از بین بردهاند. بنابراین، تعجبآور نیست که پرلز پیشبینی کرد فرد ایدهآل از لحاظ اجتماعی، منزوی خواهد بود؛ اینگونه افراد، صرفا "من بودنی" را که کاشتهاند، برداشت میکنند.
گشتالت درمانی به ما میگوید که مشکلات اجتماعی، عامل تقصیر نیستند، بلکه آنها صرفا بهانه جویی های عقلانی برای نپذیرفتن مسئولیت رفتارمان میباشند. شاید این نظریه در مورد افراد نسبتا روانرنجور و ثروتمند درست باشد، ولی برای اغلب ما، نیروهای اجتماعی فقر، بیماری، تبعیض جنسی، تبعیض نژادی، جرم و مرگ، حداقل تا اندازهای عامل تقصیر به حساب میآید.
نقد گشتالتدرمانی از دیدگاه یکپارچه نگر
گرچه پرلز، معتقد بود از میراث وجودی پیروی میکند که بر اساس دوگانهنگری دکارتی، برای ذهن بیشتر از بدن ارزش قایل است؛ ولی در واقع آنچه او باقی گذاشت، دوگانه نگری وارونه ای بود که برای بدن بیشتر از ذهن ارزش قایل شد. ارزش قایل نشدن پرلز برای تفکر، نوعی ضد اندیشه ورزی غیرمنطقی را ترغیب میکند که میتواند ارگانیزم های میان تهی به بار آورد. گشتالت درمانی، برای متعادل شدن، قطعا به یک نظریه شناختی نیاز دارد. پژوهشگران، ترکیب گشتالت با درمان شناختی را پیشنهاد کردهاند.
کارکرد مشاور گشتالتی
هماهنگ با نظریه تغییر، کارکرد و وظیفه اصلی درمانگران گشتالتی این است که آگاهی مراجع را تسهیل نمایند. برای انجام این کار، مشاور ابتدا رابطهای را از طریق ورود به زمان حال مراجع برقرار میسازد. او تعبیر و تفسیر نمیکند اما بر "چه" و "چگونگی" تجربه مراجع در آن لحظه تاکید میکند. درمانگر از وسایل بسیار متفاوتی برای افزایش آگاهی مراجع استفاده میکند که معمولا به عنوان تجربه به مراجع ارائه میگردد. به مراجع کمک میشود تا از تفاوت بین بیانات کلامی و غیرکلامی خود آگاه شود. همه این کارکردها در جهت افزایش آگاهی مراجع از "حال" است. آنوقت این آگاهی یافتن، هم خود روش است و هم هدف.
در بعضی از اوقات، درمانگران گشتالتی میبایست به عنوان والدینی موثر برای مراجعان خود خدمت کنند. زمانی که به مراجعان اجازه میدهند تا با ناکامی خود روبرو شوند، از آنها حمایت میکنند. به مراجعان اجازه میدهند، آن کسی باشند که هستند و در همان حال آنها را تشویق به ریسک کردن میکنند. زمانی که از حمایت بیش از حد پرهیز میکنند، به آنها رسیدگی مینمایند. درمانگران گشتالتی، در اوقات دیگر به عنوان معلم عمل کرده و مراجعان خود را به سوی یک زندگی موثر همراه با مهارتهای مقابله با آن هدایت مینمایند.
کاربرد گشتالتدرمانی
گشتالت درمانی، با شیوه های مختلفی میتواند مورد استفاده قرار گیرد. پرلز، کارگاه را به شکل متمرکز آن بیشتر ترجیح میدهد. درمانگران دیگری ترجیح میدهند که روشهای گشتالت درمانی را در موقعیت گروههای کم و بیش سنتی بهکار گیرند. برخی نیز رویکرد گشتالت را در جلسات فردی دنبال میکنند. در این تصمیم گیری که آیا نظریه و شیوه های گشتالت مورد استفاده قرار میگیرد یا خیر، درمانگر باید از اخطارهای فرد آگاه باشد.
بهطورکلی گشتالت درمانی بیشتر با افراد بهشدت اجتماعی، محدودشده و تحت فشار قرار گرفتهشده موثر است. از اینگونه افراد اغلب به عنوان روانرنجور، دارای هراس، کمالگرا، غیرموثر، افسرده و غیره نام برده میشود. کارکرد آنها محدود یا ناهمسان است و اصولا به محدودیتهای درونی آنها مربوط میشود و لذتهای آنها از زندگی نیز حداقل است.
به نظر می رسد که بعضی از شیوه های آگاهی یافتن گشتالت درمانی، با کودکان به عنوان شیوه آموزش مربوط به رشد مفید باشد.
گشتالت درمانی در زمینه افراد بهنجار، تربیت گروههای حرفهای در زمینه آگاهی، در کلاس درس و در مورد کودکان مضطرب و مراکز مراقبت کودک بهکار گرفته میشود. لازم به تذکر است که اطلاعات حاصل از راه خواندن نظریه و تکنیکهای گشتالت، عملا سودمند نخواهد بود و این اطلاعات باید توام با تجربه و کارورزی و نظارت دقیق باشد. استفاده از گشتالت درمانی در موارد گروهی، امری عادی است ولی اغلب به صورت مشاوره فردی در وضعیت گروهی اجرا میشود.
نظريه شناختي گشتالت
اساس نظريه شناختي را قانون تعادل رواني تشکيل مي دهد. بنابراين هر انساني در تلاش است تاکل وجود او از نظامي متعادل وپايدار برخوردار باشد. ولي يادگيري يعني مواجه شدن با آنچه تا به حال ناشناخته بوده است تعادل فرد رابهم زده زمينه ايجاد تعادلي جديد را در او فراهم مي کند.
پس در نظريه شناختي يادگيري فرايندي است که باعث فروپاشيدگي تعادل فعلي فرد مي شود واو ميکوشد تابه يک تعادل رواني تازه دست پيدا کند.(سعادت،183:1383)
گشتالت : وضع و شكل يا هيأت كل ، تصوير كلي سازمانيافته و شناخته شده . فرد ميكوشد موجودات مادي را به صورت و هيأت كل درك كند ، يا به آنها معنا و مفهومي سازمانيافته بدهد و در آن وحدتي به وجود آورد . در روانشناسي گشتالت ؛ پي بردن به ادراكِ ارتباط است كه موجب رفتارِ معنادار ميشود .
در روانشناسي گشتالت به دو عاملِ تصوير و زمينه توجه خاصي نشان ميدهند و يادگيري را در نظر اول از برآيندِ اين دو عامل ميسر ميدانند .
زمينه : درامر يادگيري ومسايل آموزشي عبارت از آن چيزهايي است كه شاگرد با آنها آشنايي دارد .مانند : معلم ، دوستان ، بستگان و موجوداتي كه رنگ و شكل خاصي دارند و به طور كلي تمامي آن چيزهايي است كه محيط مادي و محسوس شاگرد را تشكيل ميدهد .
به عبارت ديگر زمينه : آن چيزي است كه به تصوير در زمان و مكان مفهوم واقعي ميبخشد .
در روانشناسي گشتالت : ادراك به رشد اندامها يا رشد طبيعي فرد بستگي دارد و در اين مورد محقق شده كه ادراك كودكان از محيط و جهان پيرامون خود با ادراك بزرگسالان تفاوت دارد . ادراك از راه تجربه و آشنايي با مفهومهاي اصلي طرحها و الگوها حاصل ميشود .
قانونهاي گشتالت : روانشناسان گشتالتي معتقدند كه در گشتالت نيروي خاصي وجود دارد كه مسايل و امور را در طرحها ، شكلها و قالبهاي معيني سازمان ميدهد و اساس ادراك و بينش را پايهريزي ميكند .
11 ـ قانون فراگيري يا جامعيت ، بيانگر اين واقعيت است كه سازمان رواني همواره به هيأت و شكل مطلوب و كماليافته گرايش دارد . در اين سازمان ويژگيهايي مانند نظم و ترتيب ، سادگي و پايداري برقرار است .
22 ـ قانون مجاورت ، بيانگر عوامل سازندهي يك ميدان است كه در نتيجهي نزديك بودن به يكديگر تشكيل دسته يا ردههاي مشخصي را ميدهد .
33 ـ قانون مشابهت ، موارد مشابه بر حسب ويژگيهاي خاصي كه دارند مانند شكل ، رنگ و جز آن . گروههاي مشتركي را به وجود ميآورند .
44 ـ قانون بستگي ، در فرد گرايشي وجود دارد كه همواره ميخواهد شكلها و موقعيتهاي ناجور و نامتقارن را تكميل كند ، يادگيري آنگاه انجام ميشود كه طرح مطلوب يا هيأت نيكو حاصل آيد .با سازمان دادن اوضاع يا رفع نقص حالت خشنودي در فرد فراهم ميشود .
55 ـ قانون نيك پيوستگي ، همانند قانون بستگي هر دو داراي جنبههاي صراحت و زيبندگي يا كمال مطلوب ميباشند .
يادگيري از ديدگاه گشتالت : به صورت هيأت كل مطرح ميشود نه از تركيب يا تحليل اجزاء . قياسي است و نه استقرايي . يادگيري عبارت از وقوع تغييراتي است كه در پاسخ به الگوها يا هيأتهاي كلِ معنادار حاصل ميگردد . چنانچه وقتي دانشآموز با مسألهي جديدي روبه رو ميشود بيدرنگ به طرح و الگوهاي گذشتهاش مراجعه ميكند تا در حل مسأله او را ياري نمايند و نهايتاً اينكه يادگيري از ديدگاه گشتالت با ادراك ، بينش و حل مسأله ملازمت دارد .
ادراك زماني تحقق مييابد كه عواملي مانند : توجه ، احساس ، تجربه قبلي و معنا زمينهساز آن باشد .هيأت كل همواره قبل از اجزا درك ميشود . نقش بينش :يادگيري عبارت است از يافتن بينشهاي جديد يا تغيير در بينشهاي گذشته بينش : احساس و گرايشي است كه موجود زنده نسبت به ارتباط اجزا و موقعيتها نشان ميدهد .
به عبارت ديگر : بينش عبارت از راه يافتن به كم و كيف يك مشكل و پي بردن به حل آن است . فرق يادگيري گشتالي با يادگيري تداعيگرايان (رفتارگرايي و ...) در گشتالت ، يادگيري با ادراك ، انديشهي بارور و بينش سر و كار دارد . در تداعيگرايان ، يادگيري ارتباط اجزايي مانند محرك و پاسخ مطرح است كه غالباً آن را مكانيكي و گشتالت را غيرمكانيكي ناميده اند ارتباط رفتار با يادگيري رفتار در نظر رفتارگرايان هرنوع فعاليت محسوس عضلاني يا تراوش بروني غدههاست مثل اشك و عرق و ... اما از نظر گشتالت : رفتار رواني به طور مستقيم مشهود نيست بلكه امري استنباطي است . تداعيگرايان (محرك ـ پاسخ) معتقدند كه هر نوع تغييري در رفتار به منزلهي يادگيري است و عكس آن نيز درست است . گشتالت در مخالفت اظهار ميدارد : تغيير در بينش داراي اهميت است . تغيير در رفتاري يادگيري زماني معتبر است كه بر پايهي بينش استوار باشد.و يادگيري هم بدون تغييرات محسوس و مشهود در رفتار امكانپذير است مانند وقتي كه براي فردي محرز شود كه كمك به بنگاههاي خيريه سودمند و موثر است اما اگر استطاعت مالي نداشته باشد ممكن است هيچ فرصتي براي تغيير رفتار در او پيش نيايد . لذا نبايد نتيجه گرفت كه هر تغييري دليل بر يادگيري است و يادگيري هنگامي حاصل ميشود كه الزاماً تغيير در رفتار محسوس پديد آيد .
طرفداران گشتالت به تجربه بيش از رفتار توجه ميكنند و تجربه را رويدادي ميدانند كه فرد از راه عمل و مشاهده به نتايج فعاليتخاصي پي ميبرد . نكتهي منفي در اين است كه در شيوههاي ارزشيابي فقط رفتار مشهود را در نظر ميگيرند و حكم ميكنند كه افراد چه رفتاري بايد انجام دهند و آنان را به ابزارِ رفتارِ مطلوبِ خود وادار ميسازند .
نظريهي شناختشناسي تكويني (ژان پياژه) بدون آشنايي با ويژگيهاي فكري و عقلي كودكان در هر دورهي سني نميتوان در پيشرفت تحصيلي آنان توفيق ارزندهاي به دست آورد .در نظام پياژه اساس يادگيري بر داد و ستد فرد با محيط و دورهها و مراحل رشد استوار است .كودك در نتيجهي تعامل با افراد و شرايط زيستي و اجتماعي ، خود را با محيط سازگار ميسازد ، بنابراين ، مفاهيم و محتوا ساخت و كاركرد از اهميت بالايي برخوردارند .
در كاربرد آموزشي نظريه شناختشناسي تكويني بايد موارد زير را در نظر گرفت :
1 ـ همنوايي فكري
2 ـ بهرهگيري از مطالب عيني
3 ـ تنظيم سلسله مراتب درسي
4 ـ توجه به سطح اختلاف مطالب موجود و جديد
5 ـ آموزش انفرادي ارزشيابي با رويكرد شناخت گرايي
*درارزشيابي با رويكرد شناخت گرايي، علاوه بر آزمون هاي عيني از آزمونهاي انشايي و باز- پاسخ نيز استفاده مي شود.
*درارزشيابي با رويكرد شناخت گرايي، هر روش ، ابزار يا موقعيتي كه براي سنجش وارزشيابي دانش اموزان استفاده مي شود بايد با توجه به رشد سني و شناختي دانش آموزان انتخاب شده باشد.
*درارزشيابي با رويكرد شناخت گرايي، تكاليفي براي فراگيران مطرح مي شود كه با سطح توانايي فرد آن ها متناسب باشد. هيچ چيز به اندازهي شكست و ناكامي بيش از حد برانگيزش و علاقه تأثير مخرب ندارد.
*درارزشيابي با رويكرد شناخت گرايي، تكاليفي براي فراگيران ارائه مي شود كه به گام هاي كوتاه تقسيم مي شود تا در آن ها براي توسعهي شناخت از گام ساده به پيچيده استفاده شود.
*درارزشيابي با رويكرد شناخت گرايي، فرآيند كسب دانش موردارزيابيقرارميگيرد.
*در ارزشيابي با رويكرد شناخت گرايي، راهبردهايي كه دانش آموز از آن ها استفاده مي كند تا دانش، مهارت ها وعادت هاي كاري را به گونهاي معنادار، در انجام تكاليف به كار ببرد، مورد قضاوت قرار مي گيرد.
ریشه های فلسفی و تجربی گشتالت درمانی
این بخش ما مروری بر ریشه های فلسفی و تجربی گشتالت درمانی می اندازیم. صاحب نظرانی که قبل از گشتالت درمانی مفاهیمی را مطرح کرده اند که بعدها در مطالب گشتالت درمانی عنوان شده است.
به طور کلی می توان گفت که تقریباً تمام مفاهیم Forefathers و Foremathersssگشتالت درمانی از فلسفه شرق و عرفان مطالعه شده است بویژه تائوئیسم (پیروی از طریقت چینی) و بودائیسم (آئین بودا). تائوئیسم، روش فکری منسوب به Lao-tse فیلسوف چینی که متبنی است بر اداره مملکت بدون وجود دولت و بدون اعمال فرم ها و اشکال خاص حکومت. بودائیسم، مذهبی که معتقد می باشد باید تلاش کنیم برای روشن فکری (هوشیاری معنوی) از طریق غلبه کردن بر تمام نفس ها و امیال دنیوی.
در تاریخ روانشناسی جدید اگر مروری بیندازیم صاحب نظران مختلفی بر گشتالت درمانی تأثیر گذار بوده اند. ویلهلم وونت، بعنوان بنیان گذار علم جدید روانشناسی، از جمله افرادی است که می توان گفت بر گشتالت درمانی بی تأثیر نبوده است. موضوع روانشناسی وونت، در یک کلمه، هشیاری بود. دیدگاه او در مورد هشیاری این گونه بود که آن از بخش های مختلفی تشکیل یافته است و می توان آن را با روش تجزیه یا کاهش مطالعه کرد. هر چند که وونت بر قدرت ذهن هشیار در ترکیب عناصر برای ایجاد فرآیندهای شناختی سطح عالی تر تأکید داشت، با وجود این متوجه بود که عناصر هشیاری امور اساسی هستند و بدون این عناصر چیزی برای ذهن وجود ندارد که آن را سازمان بدهند. این مطلبی بود که روانشناسان گشتالت به آن حمله کردند یعنی بر نهضت ذره نگری و کاهش گری ولی در عین حال ارزش هشیاری را پذیرفتند. اما در عین حال وونت بر خلاف علاقه اش به عناصر تجربه هشیار، متوجه شد که وقتی به اشیاء در دنیای واقعی نگاه می کنیم، وحدت یا کلیتی از ادراکها را می بینیم. برای مثال، درخت را به صورت واحد می بینیم.
وونت برای تبیین آن نظریه اندریافت را مطرح کرد. او این فرآیند واقعی سازمان یابی عناصر در یک کل را ترکیب خلاق نامید، این فرآیند ترکیب خلاق از ترکیب عناصر، ویژگی های جدیدی را به وجود می آورد.
وونت (18966): هر ترکیب روانی ویژگیهایی دارد که به هیچ وجه با مجموع صرف ویژگیهای عناصر برابر نیست. همانطور که روانشناسان گشتالت در 19122 اعلام داشتند، می توانیم بگوییم که کل با مجموع اجزاء آن فرق دارد. امانوئل کانت، فیلسوف آلمانی، مفهوم تمرکز به وحدت ادراک را عنوان کرد.
طبق گفته کانت، ادراک، یک برداشت و ترکیب غیر فعال حسی نیست، بلکه سازمان دادن فعال این عناصر در یک تجربه به هم پیوسته است. بنابراین مواد خام ادراک بوسیله ذهن شکل و سازمان می یابد. فرانز برنتانو، روانشناس، در دانشگاه وین، با تمرکز وونت بر عناصر یا محتوای هشیاری مخالف بود و به جان آن پیشنهاد کرد که روانشناسی به مطالعه فرآیند یا عمل تجربه کردن بپردازد. او درون نگری وونتی را مصنوعی دانست و طرفدار مشاهده مستقیم و انعطاف پذیرتر تجربه در حال وقوع بود. بنابراین رویکرد برنتانو بیشتر به روش گشتالت شباهت داشت.
ارنست ماخ، استاد فیزیک در دانشگاه پراگ، با کتابش به نام تحلیل احساس ها، تأثیر مستقیمی بر انقلاب گشتالتی گذاشت. در آن کتاب او الگوهای فضایی مثل اشکال هندسی و الگوهای زمانی مثل آهنگها را مورد بحث قرار داد و آنها را جزء احساسها به حساب آورد. این احساسهای شکل فضایی و شکل زمانی از عناصر خود مستقل بودند. برای مثال، شکل فضایی دایره ممکن است سفید یا سیاه و کوچک یا بزرگ باشد و از کیفیت دایره شکل بودن چیزی را از دست ندهد. ماخ می گفت ادراک ما از یک شیء تغییر نمی کند، حتی هنگامیکه ما موقعیت فضایی خود را نسبت به شیء تغییر میدهیم. اندیشه های ماخ توسط کریستین فون اهرنفلس توسعه یافت که پیشنهاد می کرد کیفیتهایی از تجربه وجود دارند که نمی توان آنها را برحسب ترکیبی از احساسهای ابتدایی تبیین کرد. او این کیفیتها را کیفیتهای گشتالتی (کیفیتهای شکلی) نامید، ادراکهایی که بر پایه چیزی فراتر از احساسهای فردی قرار دارند.
کار ویلیام جیمز، یعنی مخالفت با عنصرنگری روانشناسی، نیز صورت ابتدایی روانشناسی گشتالت است. جیمز عناصر هشیاری را انتزاعهایی مصنوعی میدانست. او بر این تأکید داشت که ما اشیاء را به صورت کل می بینیم نه دسته هایی از احساسها. پدیدارشناسی مورد نظر ادموند هوسرل جزیی از سیر تحولی رواندرمانی گشتالتی بوده است.
پدیدارشناسی مورد نظر هوسرل عبارت بود از بررسی موضوعات آنگونه که در هشیاری انسانها تجربه می شوند. روش شناسی پدیدارشناسی عبارت است از شهود یا تمرکز بر پدیده یا موضوع، تحلیل جنبه های مختلف پدیده و آزاد کردن خویش از پیش پندارها به گونه ای که مشاهده گر بتواند پدیده مورد نظر را به دیگران بفهماند. در میان تأثیرات اولیه دیگر بر گشتالت درمانی، می توان از روانشناسی گشتالت که نخستین بار توسط ورتهایمر، کوهلر و کافکا مطرح شد، نام برد. روانشناسی گشتالت اصولاً بر این دیدگاه مبتنی است که پدیده های روانشناسی یک کلیت هستند نه مجموعه از اجزا. در روانشناسی گشتالت، میدان بر مبنای شکل و زمینه قابل بررسی است.
شکل می تواند برجسته و زمینه در حاشیه باشد. با این حال دو مفهوم شکل و زمینه نقش مهمی در منطق نظری گشتالت درمانی دارند. وقتی شکل ها ناقص یا مبهم هستند به حاشیه رانده می شوند و حواس شخص را پرت می کنند. برای نمونه، پسری که از مار می ترسد نمی تواند مفهوم مار را به طور کامل وارد ذهن خویش کند یا از آن یک شکل کامل بسازد. وقتی این پسر بتواند مارها را لمس کند و از آنها نترسد، شکل کامل می شود.
بنیانگذار نظریه میدانی، کورت لوین، کارهایش در جهت گشتالت بود. در نظریه میدانی نیز مثل روانشناسی گشتالت، هر رویداد جزیی از یک میدان است. موضوع مطالعه این نظریه نیز بررسی رابطه اجزا با یکدیگر و کل می باشد. نظریه میدانی یک رویکرد پدیدارشناختی است که در آن، میدان با مشاهده کننده رابطه دارد.
برای درک هر واقعه باید نگرش مشاهده کننده نسبت به آن واقعه را بشناسیم. براساس نظریه میدانی، فعالیتهای روانی در نوعی زمینه به نام فضای زندگی روی میدهد، فضای زندگی تمام رویدادهای گذشته، حال و آینده را در بر می گیرد. هر کدام از این رویدادها در یک موقعیت مشخص رفتار را تعیین می کنند. فضای زندگی مربط به نیازهای فرد است. درمانگران گشتالتی نیز به آنچه در مرز بین انسان و محیط است توجه می کنند.
درمان گشتالتی بر این اصل استوار است که هر چیزی ارتباطی در تغییر دائمی و بهم پیوسته و در جریان است. پرلز زمانیکه بعنوان یک هنرپیشه در تئاتر کار می کرد با مکس رینهارد آشنا شد و او را اولین نابغه ای که تاکنون دیده بود نام برد. مفهوم ارتباط غیر کلامی را پرلز از او اقتباس کرده است. در سال 1947 پرلز با مورنو در آمریکا ملاقات کرد. بین سایکودرام و گشتالت درمانی اشتراکاتی مثل خودبخودی، خلاقیت و درک شهودی وجود دارد. مفاهیم نقش بازی کردن و فن صندلی خالی پرلز متأثر از او می باشد. مفهوم قطب های پرلز نیز متأثر از آثار زیگموند فرید لندر فیلسوف بود. فرید لندر مفهومی به نام اختلاف نظر خلاق را عنوان کرد.
هر رویدادی با یک نقطه صفر در ارتباط است که قطبهای متضاد را براساس آن می توان تمییز داد. نقطه صفر یک نقطه تعادل است که شخص از آنجا می تواند حرکت خلاقانه به طرف هر دو جهت را شروع کند. پرلز می گوید: با هوشیار ماندن در مرکز می توانیم به هر دو سوی واقعه نگاه خلاقی داشته باشیم و نیمه ناقص را تکمیل کنیم. وقتی انسان از یک نیاز درونی یا بیرونی خیلی دور می شود، باید دوباره تعادل ایجاد کند یا به طرف مرکز حرکت نماید. پرلز غالباً به اشخاص کمک می کرد حس تعادل، ماندن در مرکز یا کنترل بر نیازهای خویش را پرورش دهند.
پرلز پس از اخذ مدرک پزشکی خویش در سال 1920، در مؤسسه سربازانی که آسیب مغزی دیده بودند، دستیار کورت گلدشتاین شد. پرلز تحت تأثیر افکار گلدشتاین قرار گرفت. گلدشتاین اعتقاد داشت رفتار از عملکردها ( فعالیتهای ارادی، نگرشها و احساسات) و فرآیندها ( کارکردهای بدنی) تشکیل می شود. گلدشتاین مثل فریدلندر معتقد بود ارگانیسم در جهت ایجاد تعادل بین نیازها حرکت می کند. در این راه با فشارهای محیطی مواجه می شوند و دنبال خودشکوفایی می روند. پرلز در گشتالت درمانی از این دیدگاه گلدشتاین که اضطراب محصول ترس از عواقب رویدادهای آتی است استفاده کرد. کمک دیگر گلدشتاین این بودکه بر کاربرد دقیق زبان در درمان تأکید می کند.
گلدشتاین در کارهایی که روی سربازان دچار صدمه مغزی انجام میداد دریافت آنها نمی توانند به طور انتزاعی فکر کنند و در نتیجه نمی توانند بطور کامل از زبان استفاده کنند. پرلز در آفریقای جنوبی با یان اسماتس مؤلف کتاب کل نگر و تکامل ملاقات کرد، کسی که روی رواندرمانی گشتالت پرلز تأثیر گذاشت. اسماتس ارگانیسم را یک موجود خودتنظیم گر در نظر می گرفت. ارگانیسم کل نگر گذشته و آینده آن در حال شامل می شود. با اینکه پرلز روانکاو و تحت تأثیر کارهای فروید بود، ولی در دوران دانشجویی خود و وقتی روانپزشک شد از جو فکری شهر فرانکفورت خیلی تأثیر پذیرفت.
پرلز تحت تأثیر افکار ویلهلم رایش قرار گرفت. رايش توجه خاصي به زبان ، حالات چهره و حركات بدني بيمارانش مي كرد . رايش ليبيدو را تهييجي در نظر مي گرفت كه در انسان مشهود است . وي از دفاعهاي افراد در برابر ليبيدو تحت عنوان زره بدن ياد مي كرد . از نظر رايش در درمان بايد به مراجعان كمك شود از طريق توجه كردن به تنش هاي موجود در زبانشان و آگاهي بدني ، انعطاف پذيرتر شوند . تمركز بر آگاهي و افزايش آگاهي يكي از جنبه هاي مهم رويكرد درماني پرلز بود كه پرلز آن را مرهون رايش بود . از دیگر روانکاوانی که بر پرلز تأثیر گذاشتند، اتو رنک بود.
رنک درمان را دوباره بازسازی معنی در اینجا و اکنون میدانست نه یادآوری معنی. او معتقد به دوباره تجربه کردن در محیط درمان بود. از نوفرویدین ها که بر پرلز تأثیر گذاشتند، می توان به کارن هورنای اشاره کرد. کارن هورنای از جمله کسانیکه بود که معتقد بود فرهنگ و جامعه و بطورکلی محیط بر تشکیل نوروز و اختلال در فرد تأثیر می گذارد. اثر زایگارنیک، یعنی هنگامیکه تکلیفی کامل نمی شود حضور مداوم این تنش این احتمال را که تکلیف زودتر به یادآورده شود را افزایش میدهد. در درمان گشتالت این مفهوم با نام غائله ناتمام عنوان می شود، یعنی احساس بیان نشده ای که هم اکنون منشأ تأثیر است. این احساس می تواند ترس، نفرت، احساس گناه، عصبانیت و غیره یا خاطرات و تخیلی باشد که هنوز درون فرد است. انسانها با کارکردن روی غائله ناتمام می توانند گشتالت مورد نظر را کامل کنند. پس از تکمیل گشتالت، اشتغال ذهنی با گذشته خاتمه می یابد.
در روانشناسي وجود گرایی تاكيد بر آنست كه فرد در زمان حال چه تجربه اي دارد ، در حاليكه در گشتالت درماني ، ضمن پذيرش اهميت تجربه ، تاكيد بر آنست كه فرد در زمان حال هستيش را چگونه درك مي كند . تاكيد بر ارگانيزم به مثابه يك كل و همينطور تاكيد بر ارتباط ارگانيزم با محيط و فرآيند تجربه خود از مفاهيم اساسي تفكر گشتالتي و مكتب اصالت وجود است . وجودگرايان بر تجربه بي واسطه وجود ، وجد و رنج و رابطه با ديگران تمركز مي كنند . مفهوم وجودگرايانه اصالت تا حدودي شبيه مفهوم گشتالتي آگاهي است زيرا در هر دو بحث ، ارزيابي و درك صادقانه خويش مطرح است . تاكيد وجودگرايانه بر مسئوليت پذيري فرد در قبال اعمال ، احساسات و افكارش با گشتالت درماني هماهنگي داشت . وجودگرايي مثل گشتالت درماني روي زمان حال متمركز بود تا روي گذشته يا آينده . هایدگر از جمله وجود گرایانی است که بر گشتالت درمانی تأثیر گذاشته است. هایدگر عنوان می کند که ما در این دنیا افکنده شده ایم و نباید خود را مجزا بدانیم. جهان بدون خود وجود ندارد. این مفهوم نزدیک مفهوم کل نگری گشتالت می باشد که فرد و محیط آن یک کل هستند. کیرکگارد پدربزرگ وجود گرایی عنوان می کند که اضطراب و تردید برای انسان شدن ضروری است. این مفهوم مشابه نظر گشتالت درمانی برای رشد فرد می باشد،میگناir برای اینکه فرد رشد کند لازم است تنشهای حاصل از نیازهای شخصی وی تا اندازه ای در او وجود داشته باشد. لازم است تا حدودی احساس ناکامی را تجربه کند و برای رفع این تنش یا در جهت ارضای این نیازها به کوشش و فعالیت بپردازد. مارتین بابر یکی دیگر از وجود گرایانی است که بر گشتالت درمانی تأثیر گذار بوده است. او گفت ما انسانها در حالتی بینابین زندگی می کنیم. یعنی هرگز فقط من وجود ندارد بلکه همیشه دیگری هم وجود دارد. من کسی که عامل است بسته به اینکه آیا دیگری آن یا تو است تغییر می کند. این مفهوم در گشتالت درمانی درباره رابطه درمانگر- مراجع مطرح می شود.
رابطه من / تو رابطه کاملاً دو جانبه است، رابطه ای گفت و شنودی، متمرکز بر زمان حال و به دور از قضاوت می باشد. گودمن و لندر نیز مفهومی را مطرح کردند که در فرایند درمان گشتالتی نقش دارد.
رهاسازی طرز فکر (Unflodingg) به این معنی است که بیمار وادار می شود که واقعاً بفهمد چگونه احساس می کند و یک موقعیت را تفسیر می کند و واکنش هایش را به موقعیت بهتر درک می کند و از طریق این شناخت فرد گزینه های دیگری را برای تغییر رفتاری انتخاب می کند. در نهایت لورا پوسنر پرلز، نقش مهمی در رواندرمانی گشتالت داشت. او را یکی از بنیانگذاران گشتالت درمانی می دانند. او در سال 1930 با فریتز پرلز ازدواج کرد.
لورا تحت تأثیر افکار ورتهایمر و وجودگرایانی چون پاول تیلیچ و مارتین بابر بود. لورا نه تنها در انتشار نخستن کتاب پرلز به نام ایگو، گرسنگی و پرخاشگری به شوهرش کمک کرد بلکه در مجموعه بحث هایی که زمینه ساز انتشار کتاب دومش به نام گشتالت درمانی شدند نیز مشارکت داشت. آنچه به نام گشتالتدرمانی معروف شده است، سازماندهی جدیدی است از افکاری که از دورانهای گذشته در زمینههای مختلف وجود داشته است. گرچه فریتز پرلز به منزلهی موسس و نشردهندهی مکتب گشتالتدرمانی شناخته شده است، ولی خود او ظاهرا به این قضاوت اعتراض دارد و میگوید: "اغلب مرا موسس و به وجودآورندهی گشتالتدرمانی نامیدهاند. این قضاوت بیمعنی است. اگر مرا یابندهی گشتالتدرمانی بنامند و یا کسی بدانند که آن را دومرتبه بازیافته است، صحیحتر خواهد بود. گشتالت، به قدمت و پیری جهان است."
مفاهیم اساسی گشتالتدرمانی
1. نظریهی شخصیت
پرلز، انسان را موجودی وحدتیافته، خودنظم، کلنگر، وابسته به محیط و تجربهگر میانگارد که شخصیتی با ابعاد اجتماعی، روانی – جسمانی و روحی دارد. این سه بعد، به هنگام تولد، بهطور بالقوه در فرد وجود دارند و در امتداد یک پیوستار قرار میگیرند. مرحلهی اجتماعی، که به فاصلهی بسیار کمی پس از تولد آغاز میشود، به وسیله آگاهی و توجه به دیگران خصوصا به والدین، مشخص میشود. البته جنبه جسمانی نیز در این مرحله وجود دارد ولی بدون آگاهی و شعور انجام میپذیرد. در خلال مدت زمانی که تعامل با دیگران ضرورت مییابد و مرحلهی اجتماعی نامیده میشود، کودک به ارتباط با دیگران اقدام میکند. سطح اول بدان دلیل مرحلهی اجتماعی نامیده میشود که در آن به ارتباط با دیگران شدیدا احساس نیاز میشود. در این مرحله، دیگران باید به منزله منبع و مرجع مورد استفاده قرار گیرند.
مرحله ی بعدی، یعنی مرحلهی جسمانی – روانی، به وسیله آگاهی فرد از خصوصیات شخصی خودش مشخص میشود. در این مرحله، کودک به عوامل جهان خارج با معیارهای گستردهتر روانی پاسخ میدهد و این پاسخ با آگاهی و وجه تمایز بیشتری همراه است. در خلال این مرحله است که اکثریت مردم اوقات زیادی از زندگیشان را به مفهوم سازی و ایجاد ارتباط با عوامل مادی و مکانیکی سپری میکنند.
در آخرین مرحلهی آگاهی، انسان از وجود مادیش فراتر رفته، هستی خویش را به طریق دیگری تجربه میکند و آگاهیش تغییر مییابد. برای مثال، از حالت احساس حسی به آن چیزی که احساس ماوراء حسی نامیده میشود، تغییر جهت میدهد.
مرحله سوم دارای منبع درونی و قائم به ذات است و پس از تشکیل، به صورت ارتباطی با اولوهیت درمیآید.
در نظریه ی شخصیت از دیدگاه گشتالتی، گفته میشود که آدمی به دلیل کوشش و تقلای مداوم خود در جهت تعادل حیاتی، انگیخته میشود. اینگونه تلاش و کوشش برای ایجاد تعادل حیاتی، دارای اساس و پایه غریزی است و معنی آن این است که این تعادل و توازن در نتیجهی نواخت طبیعی و خودگردان موجود زنده یا جاندار – در بین حالتهای تعادل و عدم تعادل یا توازن – به جریان افتد.
اصل تعادل حیاتی، موجب پیدایی ساخت ادراکهای فرد و به نظم درآوردن این ادراکها میگردد. این ادراکها نیز به نوبه خود به صورت تجربهی اصلی ادراک شکل در مقابل یک زمینه، سازمان داده میشوند. وقتی شخص یک نیاز مثل گرسنگی یا تشنگی را احساس میکند، گفته میشود که جاندار در حالت عدم موازنه قرار گرفته است. ضمنا همگامی تعادل و توازن مجدد برقرار میشود که شخص بتواند چیزی را از محیط جذب کرده و نیاز خود را برآورده سازد. پس از آنکه جاندار در حالت موازنه یا تعادل قرار گرفت، پیشنما برای ظهور یک شکل در آگاهی او، صاف و روشن و به عبارت دیگر، آماده خواهد شد. بدین ترتیب، شخص در حالت نسبتا ثابت جریانی قرار میگیرد که طی آن، یک شکل در زمینه ظاهر میشود، راهی نیز برای ارضای نیاز انتخاب میگردد، شکل از زمینه دور میشود و مجددا یک شکل در زمینه ظاهر میشود. برای توصیف نظریهی گشتالت در زمینه شخصیت، باید هم با اصل تعادل حیاتی و هم با اصل کلنگری آشنا باشیم.
در توضیح اصل کلنگری باید گفت: در این اصل، دو نوع رابطه تعریف میشود. در اولین رابطه که اصطلاحا به آن ماهیت کلنگر آدمی گفته میشود، این اعتقاد وجود دارد که بدن و روح آدمی، نوعی ذات وابسته به هم و غیرقابل تفکیک را تشکیل میدهند. معنی این جمله آن است که آدمی موجودی اصطلاحا یکیشده و کل است و شامل کلیت روانی و جسمانی میباشد.
دومین رابطه، اصل کلنگر است که انسان و محیط او، تشکیل نوعی وحدت ارگانیسمی – محیطی را می دهند؛ یعنی آدمی و محیط او به هم بسته میباشند.
2. ماهیت انسان
پرلز، معتقد بود که هر شخصی استعداد آن را دارد که آزادانه انتخاب کند و مسئول رفتار خود باشد. خودشکوفایی دیدگاه خوشبینانه پرلز در مورد انسان بر این فرضیه او استوار است که همه موجودات زنده ذاتا به سوی خودشکوفایی کشیده میشوند. البته او این کار را به عنوان فرایندی ناتمام مینگرد: ما بهطور دائم در حال شدن هستیم، ما هرگز بهطور کامل "شکوفا نمیشویم". این تمایل به خودشکوفایی فطری، انگیزش برای کلیه رفتارهای انسان است.
3. خودگردانی
هر ارگانیسمی سعی دارد که به وسیله کامرواسازی یا حذف نیازهای به وجود آمده که تعادل فرد را به هم زدهاند، به تعادل حیاتی دست یابد. آنها به این فرایند تعادل حیاتی "خودگردانی ارگانیسمی" نام نهادهاند. زمانی که ارگانیسم نوعی درد را تجربه میکند(عدم تعادل)، او میتواند خودگردانی را از طریق تخلیه تنش به وسیله تجربه هیجانی شدید یا برآوردن آن نیاز انجام دهد.
4. آگاهی
آگاهی، کلید گشتالتدرمانی است. تمام این رویکرد براساس کمیت آگاهی مراجع است. اجتناب از آگاهی، مشکل را تشدید میکند؛ زیرا به جای هدایت انرژی به سوی برآوردن نیاز، این انرژی صرف بازداشتن نیاز یا هیجانی میشود که نیاز را اعلان کرده و خبر داده است.
پرلز، بیشتر به عمل و تجربه علاقهمند بود تا به فلسفه. او به اهمیت فلسفه گشتالتدرمانی پیبرد، اما در امور به وجود آوردن یک فلسفه منظم گشتالتدرمانی مردد بود. با این حال، این فلسفهها روشن باشند یا پنهان، فرضیاتی در مورد ماهیت انسان و تجربه در گشتالتدرمانی وجود دارد. چندین فرضیهی اصلی در مورد ماهیت انسان وجود دارد که اساس گشتالتدرمانی را تشکیل میدهند:
· انسان، یک کل است شامل جسم، هیجانات، افکار، احساسات و ادراکات که همه اینها در ارتباط با یکدیگر عمل میکنند.
· انسان، بخشی از محیطش است و نمیتواند بدون آن درک شود.
· انسان، موجودی فعال است نه موجودی واکنشی. او پاسخهای خود را به محرکهای برونی و درونی تعیین میکند.
· انسان، قادر است از احساسات، افکار، هیجانات و ادراکات خود آگاه شود.
· انسان، از طریق آگاهی قادر به انتخاب بوده و بنابراین مسئول رفتار آشکار و نهان خود است.
5. مفهوم اضطراب
اضطراب، فاصله و شکاف میان حال و آینده است. انسان بدان دلیل مضطرب میشود که وضعیت موجود را رها کرده و دربارهی آینده و نقشهای احتمالی که ایفا خواهد کرد، به تفکر میپردازد. دلهره و مشغولیت در زمینه فعالیتهای آینده باعث "ترس صحنهای" میشود. ترس صحنهای، از توقع و انتظار فرد از اتفاقات بد و ناگوار در رفتار و نقشهای آیندهی او به وجود میآید. فرد با تشخیص اینکه این اضطراب از چه منبعی حاصل میشود، باید به خود آید و در زمان حال زندگی کند. اگر فرد در زمان حال به سر برد، مضطرب نخواهد شد؛ زیرا هیجان و تحریک به فوریت در فعالیت خودبهخودی او جریان یافته و خلاق و مبدع میشود.
نوروز، توقف و یا رکود رشد است. واکنش فرد رواننژند، به جای آنکه تعامل با محیط و جذب آن باشد، کنترل محیط و ایفای نقشهای معین است. انرژی، به جای آنکه صرف رشد و تکامل شود، مصروف ایفای نقش میشود. خودنظمی فرد رواننژند به طریق متعددی سد میشود و نیروهای مشخص نمیتوانند بر تماس ارگانیسمی با محیط تأثیر کاملی داشته باشند. این نوع ممانعتها سه نوع هستند: یکی آنکه در فرد رواننژند تماس ادراکی ضعیفی با دنیای خارج و با خود بدن وجود دارد. دیگر آنکه ابراز آشکار نیازها سد میشود. سوم آنکه سرکوبی، از شکلبندی هیئتهای خوب جلوگیری میکند.
6. افسردگی
درمانگران غیرگشتالتی، افسردگی را یک تشخیص مجزا در نظر میگیرند ولی گشتالتدرمانگرها میگویند میزان افسردگی در طول جلسه درمان نوسان دارد. چون در گشتالتدرمانی، رفتارها به صورت لحظهای تغییر میکنند، روش ثابت و معینی برای رفع افسردگی مطرح نمیشود.
7. روانتنی کاذب
گشتالتدرمانگرها، گاهی افرادی را درمان میکنند که بخشی از مشکلشان یا کل آن فیزیولوژیک است. گشتالت درمانگرها نسبت به فرایندهای فیزیولوژیک حساسیت و توجه خاصی دارند.
8. درمان کوتاهمدت
هماکنون رواندرمانی انفرادی گشتالتی کوتاهمدت یا دارای محدودیت زمانی وجود ندارد. گشتالتدرمانگرها معمولا بیماران را هفته ای یک جلسه و آنهایی را که مشکل شدیدتری دارند، هفتهای چند جلسه میبینند. برگزاری جلسات به فاصلهای بیش از یک هفته این خطر را به دنبال دارد که بیماران از محتوای جلسات فایدهای نبرند. اگر هم جلسات در فواصل خیلی کوتاه برگزار شوند، احتمالا بیماران به درمانگر وابسته شده و فرصت کافی برای لحاظ کردن محتوای جلسات در زندگی خود را نداشته باشند.
9. گشتالتدرمانی یا تمرکزدرمانی
معمولا گشتالتدرمانی به تمركزدرمانی نیز معروف است. زیرا هدفش آن است كه به فرد كمك كند تا به تجربهاش از طریق آگاهیش بیفزاید و تجارب و تلاشهای ناكامكنندهای كه این آگاهی را سد و متوقف میكنند، واقف شود. جنبه دیگر تمركز آن است كه فرد روابط بین شكل و زمینه را توسعه میدهد، بهطوری كه بتواند توجه كاملش را به شكل یا هیئت اصلی معطوف دارد و هر چیز دیگری را در زمینه رها کند.
در شیوه درمان گشتالتی، با آوردن رفتارهای اجتنابی به آگاهی، سعی میشود حالت عدم تعادل به تعادل برگردانده شود. هدف آن است كه فرد هر چه بیشتر با محیط خود در تماس و تعامل طبیعی قرار گیرد، از عواطف و تحریكهای ناخواسته خویش آگاهی یابد، با خود و با محیط واقعی كاملا در تماس قرار گیرد و كلیت ارگانیزم او حفظ شود. اساس درمان گشتالتی توجه به زمان و موقعیت موجود و كسب حداكثر آگاهی است. در سایه وجود آگاهی، فرد میتواند براساس اصل سالم گشتالت عمل كند، یعنی مهمترین موقعیت یا كار ناتمام را تشخیص دهد و با آن برخورد اصلاحی داشته باشد. موقعیت ناتمام یا كار و امر ناتمام، همان نیازهای ارضانشدهای هستند كه گشتالتهای ناقص را تشكیل میدهند. موقعیتها و امور ناتمام معمولا نیرو و فشار زیادی وارد آورده و رفتار خود را شدیدا تحتتاثیر قرار میدهند.
نقل از : http://jafarhashemlou.blogfa.com/post/267
همان طور که در قسمت های قبل مشاهده کرديد، سبک های اسناد ناسالم منجر به احساس درماندگی می شوند. به طور کلی، سبک های اسناد ناسالم را می توان به صورت زير طبقه بندی کرد:
١ــ اسناد موفقيت ها به عوامل بيرونی
٢ــ اسناد موفقيت ها به عوامل ناپايدار
٣ــ اسناد موفقيت ها به عوامل اختصاصی
٤ــ اسناد شکست ها به عوامل درونی
٥ ــ اسناد شکست ها به عوامل پايدار
٦ــ اسناد شکست ها به عوامل کلی
نقل از : http://jafarhashemlou.blogfa.com
نظریه اول:
از جمله مهمترین نظریههای اسناد عبارت است از نظریه "روانشناسی ساده" در اسناد هایدر که طبق این نظریه، مردم سعی میکنند رفتار دیگران را مانند روانشناسان درک کنند و بر این اساس رفتارهای آنها را یا نتیجه عوامل موقعیتی فرض میکنند(اسناد موقعیتی) و یا آنها را به عوامل درونی و شخصیتی آنها نسبت میدهند(اسناد شخصی).
نظریه دوم:
نظریه استنباط متناظر جونز و دیویس است که در آن پیامد رفتار را مبنای اسناد میداند. این نظریه پیشبینی میکند که مردم سعی دارند از روی رفتار استنباط کنند که آیا آن رفتار با یک خصیصه پایدار شخص تطبیق میکند یا خیر.
نظریه سوم:
نظریه تغییر همگام هارولد کلی است که برای هر رفتار سه وجه قایل است و اسناد را بر اساس این سه وجه انجام میدهد. وجه اول همرایی، یعنی آیا همه در آن موقعیت همان رفتار را داشتهاند. وجه دوم تمایز، یعنی آیا در غالب موقعیتها رفتار فرد همینگونه است. وجه سوم پایایی یا ثبات، یعنی آیا او همیشه در چنین موقعیتی همین رفتار را دارد یا فقط همین یکبار چنین رفتار کرده است. چنانچه همرایی و تمایز پایین و ثبات بالا باشد احتمال اسناد گرایشی بیشتر میشود.
نظریه چهارم:
نظریه ترکیبی اسناد شیور میباشد که مبتنی بر سه فرض درباره طبیعت انسان است: نخست اینکه رفتارها به صورت تصادفی روی نمیدهند و قابل پیشبینی هستند. دوم اینکه مردم تمایل به درک، تبیین و پیشبینی رفتار دیگران دارند و سوم اینکه رفتارهای قابل مشاهده افراد، اطلاعات معتبری درباره علل زیربنایی خود به دست میدهند.
نظریه پنجم:
نظریه سهبعدی واینر است که اسنادها را از نظر سه بعد درونی یا بیرونی بودن، پایدار یا ناپایدار بودن و قابل کنترل یا غیرقابل کنترل بودن مورد بررسی قرار میدهد. ترکیب این سه بعد، جمعا هشت نوع اسناد مختلف را به وجود میآورند و بنابراین طبق این دیدگاه، اسنادها به دو نوع موقعیتی و گرایشی خلاصه نمیشوند.
نقل از : http://jafarhashemlou.blogfa.com